به گزارش سرویس سرگرمی پایگاههای خبری ساعدنیوز، طلوع آفتاب، یکی از باشکوهترین پدیدههای طبیعت، از دیرباز الهامبخش شاعران، نویسندگان و هنرمندان بوده است. این لحظه جادویی که آسمان با رنگهای طلایی، نارنجی و سرخ نقاشی میشود، نهتنها نمادی از آغاز روزی نو است، بلکه پیامی از امید، تجدید و زندگی به همراه دارد. در این مقاله، به بررسی زیباترین متنهای ادبی درباره طلوع آفتاب میپردازیم و نمونههایی از جملات و اشعار شاعرانه را ارائه میکنیم که این لحظه بینظیر را به بهترین شکل توصیف کردهاند. اگر به دنبال متنی هستید که قلب و ذهن شما را با زیبایی طلوع آفتاب پیوند دهد، تا پایان این مقاله همراه ما باشید.
زیباترین متن های ادبی در مورد طلوع آفتاب
م️ن
چه آسمانِ خوشبختی ام..
وقتی تقدیر است،
آفتابِ هر صبحِ من تو باشی…
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
دستانت…
هنوز گرم است همچو آفتاب شهریور!
اما؟
نگاهت…
دنیا که به پایان رسید
رؤیاها
دنیایی دیگر خواهند ساخت
و خنده ی تو
جای آفتاب را خواهد گرفت…
شعر از رسول یونان
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
و یاد روشن تو
آفتاب است مرا
و عشق چیست
به جز روشنای یاد کسی..
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه
سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
شعر از فروغ فرخزاد
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
سلام
چشمانت را باز کن،
میخواهم،
اول صبح به جای آفتاب
قرص ماهت را تماشا کنم !
و صبحم را،
با یک فنجان عشق داغ آغاز کنم !
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
تو برایم
همچون آفتاب دل انگیزِ یک صبح برفى میمانى،
همانقدر دلچسب بر جانم…
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
چشمانت آفتاب سرخ عشق است؛
و من هم آفتابگردانی…
که میگردم با هر تابشِ رخِ نگاهت..
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
در من ،
صدای ” تو ” می گوید
آفتاب آمده
در ” تو ” ،
نیاز من
صبح را آغاز می کند..
آفتابگردان شدن
چه زیباست
آفتابی که تو باشی…
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
تو آفتابی
هر صبح
می تابی بر پنجره ی خیالم
و نور می پاشی
روی سایه یِ تنهایی ام …
امروز را
عاشقانه بتاب رؤیای من!…
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
دوستت دارم همان گونه که شب، ماه را
دوستت دارم همان گونه که صبح، آفتاب را
دوستت دارم مثل ملاقات پنهانی مادر، از لای در
دوستت دارم مثل حبس من با تو تا ابد
در یک اتاق دربسته حتی بی پنجره!
تنها من و تو این چنین دوستت دارم تو را…
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
مثل درختی که
به سوی آفتاب قد می کشد
همه وجودم دستی شده است
و همه دستم خواهشی:
خواهشِ تو…
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
چگونه نخواهمت؟ تو آن نیمه سیلی نخورده منی
آن نیمه آفتابی که می شود برکت را از کشتزارهای زیر پیراهنت به زکات گرفت
مرا چنان در آغوشت بگیر که در جنگل های بی تفنگ دراز بکشم
زیر درخت های بی دار آسمان های بی شلیک مرا که از انفجار توده های گوشت به خود می لرزم
در خودت بپیچ و نترس اگر جز زایش عجیب الخلقه این عشق چیزی از من نمی دانی
تو هر چه را که با لحن متین اندوه صدا بزنی من همان هستم.
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
مرا زِ شرم مهر خویش آب کن
مرا به خویش جذب کن!
مرا هم آفتاب کن
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
صبح خواهد شد
و به این کاسه آب
آسمان هجرت خواهد کرد
زودتر از گنجشک ها
و نارون ها بیدار می شوم
تا با لمس تنت
اولین نظاره گر طلوع خورشید چشمانت باشم
هر روز من با گرمی نفس های تو زیباست
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
ز مشرقِ سرِ کو
آفتاب طلعت تــو
اگر طلوع کند طالعمـ همایون ست
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
در خموشی های آه
گوش کن، زمزمه ی
چشمه را می شنوی
با طنینی آرام
صبح را منتظر است
و پرنده بیدار
با طلوع خورشید
بی قرارِ پرواز
و صدای بالَش
رنگِ معصومیتِ باران است
هیچ میدانی
گر که یک صبح نخیزد چشمه
و نباشد پرواز
آسمان، آه چه حزنی دارد
چه سکوتی چه غمی ست
در دلِ کوهستان؟!
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
چشم باز کن، تا…
چشم جهان به طلوعت روشن شود…
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
اندوهش غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی
هم چنان که شادی اش
طلوع همه آفتاب هاست
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
آفتاب را
پشت دروازه ی شب
منتظر نشانده ام
و طلوع را
به دیداری عاشقانه دعوت کرده ام
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
گفتم که نور چشمه خورشید از کجاست
گفت از طلوع طلعت عاشق گداز من
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
میگفتی
دنیا کوچک است
تا آن جا که
شمال و جنوب لای انگشتانت محو می شوند
و خورشید می تواند
از چشمی طلوع کند و درچشم دیگرت غروب
این زندگی نیست که می گذرد
این ما هستیم که رهگذریم
پس با هر طلوع و غروب لبخند بزن
مهربان باش و محبت کن
حتی تاریک ترین شب نیز پایان خواهد یافت و
خورشید خواهد درخشید
روزهای خوب خواهد آمد
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
هنگامی که مُردم
تکه یخی بر روی خاکم بگذارید
هر روزه بعد از طلوع آفتاب
تا با آب شدنش روی خاکم
گمان کنم
کسی که من به یادش بودم
به یادم گریه می کند
هر صبح
همه چیز می تواند از نو شروع شود
آفتاب تنها به این دلیل
طلوع می کند
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
طلوع می کند آن آفتاب پنهانی
ز سمت مشرق جغرافیای عرفانی
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
چه بی موقع رفتی
تازه داشت شباهت
غروب و گونه هایم
طلوع و موهایم
انار و لب هایم را
باورم میشد
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
یادم نیست
طلوع اولین گل سرخ بود
یا غروب آخرین نرگس زرد
که پروانه ها
تو را در من سرودند
و می اندیشم
از کِی تو را خواسته ام
و من یادم نیست
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
چه می شود
یک روز
تو مثل خورشید طلوع کنی…
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
اگر کاشف معدن صبح آمد
صدا کن مرا
و من
در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو
بیدار خواهم شد
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
هر صبح
به شوقِ دیدن چشمان تو
بیدار می شوم
طلوعِ خورشید
بهانه ای است
برای
طلوعِ چشمان تو
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
نمی دانم
می آمدی یا می رفتی
فقط چیزی در قلبم فرو ریخت
نمی دانم
می آمدی یا می رفتی
عبورت
حضوری ماندگار بود
خورشید از پشت
پلک هایت درخشید
و در ادامه ی راهم
طلوع کردی!
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
طلوع پاداش کسی ست که
تاریک ترین لحظه های شب را
به انتظار نشسته است
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
عشق تو انتظار را به من آموخت
و من سال هاست منتظر کسی هستم
که خورشید هر صبح از چشم های او طلوع می کند
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
چه می شود همه از جنس آسمان باشیم
طلوع عشق چه زیباست بین آدم ها
مریم حیدرزاده
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
رسیده ام به تو
اما هنوز دلتنگ اَم
انگار به اشتباه،
جای طلوع
در غروبِ چشم هایت
فرود آمده باشم
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
خورشید هر روز
طلوع میکند
در کشاکش ابر و آفتاب
اما تو در هر
حالتی از آسمان
گرم می تابی
داغ می نوازی
و پر نور میکنی
دنیای من را!
در من طلوع آبی آن چشم روشن
یادآور صبح خیال انگیز دریاست
در آفتاب نهانم که هر غروب و طلوعی
نهم جبین وداع و سر سلام به پایت
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
صبح ها
خورشید بیدارم میکند
تا با هم
دنبال تو بگردیم
درکدام مغرب آرمیده ای که
در هیچ مشرقی
طلوع نمیکنی…..
صبح ؛ خورشید هم
گیسوان طلایی اش را
شانه می زند…
تا تماشای نگاه تو را
در صف بایستد…!
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
لطف بزرگ خورشید
گرما نیست
سایه ای ست که مرا از تنهایی نجات می دهد……
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
خورشید،امروز از لابه لای چشمانت
به من سلام می دهد
مگر می شود
تو باشی
و صبح هایم به خیر نشود …
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
صبح و خورشید بهانه اند
تو تنها دلیل چشمهای بیدار منی…
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
خورشید
را بگو که نتابد ز پشت ابر
چون
صبح من
به خنده ات آغاز میشود . ….
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
حتی تاریک ترین شب نیز به پایان می رسد و خورشید طلوع می کند….
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
خورشید هر روز
طلوع میکند
در کشاکش ابر و آفتاب…
اما تو در هر
حالتی از آسمان
گرم می تابی…
داغ می نوازی…
و پر نور میکنی
دنیای من را!
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
خورشید
چشم های توست..
منظومه را
اشتباه چیده اند……
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
من و خورشید به یکباره توافق کردیم
روز ها نوبت او باشد و شب نوبتِ تو…
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
نمی دانم
می آمدی یا می رفتی
عبورت، حضوری ماندگار بود
خورشید از پشت
پلک هایت درخشید
و در ادامه راهم
طلوع کردی!
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
طلوع پاداش کسی ست که
تاریک ترین لحظه های شب را
به انتظار نشسته است
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
هر صبح
همه چیز می تواند از نو شروع شود
آفتاب تنها به این دلیل
طلوع می کند؟
جمعبندی
طلوع آفتاب، لحظهای است که طبیعت و ادبیات در آن به هم میپیوندند. متنهای ادبی درباره این پدیده، از اشعار کهن گرفته تا جملات مدرن، همگی تلاش دارند تا زیبایی و معنای عمیق این لحظه را به تصویر بکشند. با الهام از شاعران بزرگ و استفاده از توصیفات خلاقانه، میتوانید متنی بنویسید که نهتنها قلب خواننده را لمس کند، بلکه در موتورهای جستجو نیز رتبه بالایی کسب کند. امیدواریم این مقاله شما را به خلق متنهای ادبی زیبا و تماشای طلوع آفتاب با نگاهی شاعرانهتر تشویق کرده باشد.
>>