خاله رحیمه؛ قهرمان قصه‌های ناتمام

خاله رحیمه؛ قهرمان قصه‌های ناتمام

 گرگان- ایرنا- در کوچه‌پس‌کوچه‌های غبارگرفته‌ زمان، جایی که صدای دار قالی دیگر به گوش نمی‌رسد و عطر نخ‌های رنگارنگ در باد گم شده، خاله رحیمه نشسته است. دست‌هایی که روزگاری تار و پود زندگی را به رقص درمی‌آوردند، حالا سنگین و خسته‌اند، مثل قلبی که هنوز می‌تپد، اما زخم‌هایش را پنهان نمی‌کند.

به گزارش ایرنا، صدایش، لرزان و پر از حسرت، قصه‌ای را زمزمه می‌کند که انگار از دل یک جاجیم قدیمی بیرون آمده؛ پر از رنگ، پر از درد، پر از امیدهایی که زیر آوار روزگار مدفون شدند.

متولد ۱۳۲۸ است در دل طبیعت گلستان، جایی که رودها زمزمه می‌کنند و جنگل‌ها رازهایشان را زیر سایه‌ درختان کهنسال پنهان می‌کنند. از ۱۲ سالگی با نخ و سوزن بزرگ شد انگار که سرنوشتش با دار قالی گره خورده باشد اما زندگی برایش نه قالیچه‌ای جادویی بافت که در زیر پای شاهزادگان پهن شود، نه جاده‌ای هموار که به قله‌ی آرزوها برسد.

این قصه‌ رحیمه رحیمی است، زنی که با دست‌های خالی رویاهایش را گره زد، با هر تار و پود، با هر سوزن و نخ و حالا، در سکوت مغازه‌ خالی‌اش در روستای زیارت گرگان، زیر سقفی که بوی چوب و خاطره می‌دهد، هنوز با چشمانی پر از انتظار به فردایی چشم دوخته که شاید هیچ‌گاه نیاید، اما او همچنان در خیالش آن را می‌بیند؛ روزی که دوباره نخ‌ها برقصند و دار قالی زندگی‌اش جان بگیرد.

خاله رحیمه را باید توی خیال دید؛ دختری کوچک با موهای بافته، کنار مادرش، در سایه‌ یک دار قالی که زیر نور طلایی خورشید می‌درخشد انگشت‌هایش، تند و تیز مثل رقص پرندگان، نخ‌ها را می‌رقصان گلیم می‌بافت، جاجیم می‌بافت، چادر شب می‌بافت و توی هر گره، آرزوهایش را پنهان می‌کرد. آرزوی تحصیل، آرزوی پرواز به فراسوی روستا، آرزوی دنیایی که دیگر فقط به دار قالی محدود نشود. طبیعت اطرافش، تالاب‌های درخشان، مراتع سرسبز و نسیم خنک کوهستان، الهام‌بخش نقش‌هایش بود؛ نقش‌هایی که گویی از دل زمین و آسمان سرچشمه می‌گرفتند.

مثل افسانه‌ای که از دل طبیعت سر برمی‌آورد. «دهه ۵۰ بیشتر از ۱۰۰ بافنده داشتم،» می‌گوید و چشم‌هاش برق می‌زند، انگار هنوز صورت‌های چروکیده‌ آن پیرزن‌های ۸۰ ساله را می‌بیند که با عشق، پارچه‌ها را زنده می‌کردند. اما زمان، بی‌رحم‌تر از آن بود که فکرش را می‌کرد. «الان کی مونده که ببافه؟» مغازه‌اش پر از شوق بود، شب‌ها پناه مسافرانی که به زیارت می‌آمدند، اما حالا، مثل قلعه‌ای متروک، سوت‌وکور مانده و تنها باد توی دیوارهایش می‌پیچد، با صدایی که گویی از غم‌های او حکایت می‌کند.

خاله رحیمه؛ قهرمان قصه‌های ناتمام

جهان دورش چرخید و چرخید. از ۳۰ کشور، هر ماه هزار متر جاجیم می‌خواستند، مشتری‌ها صف کشیده بودند، اما جیبش خالی بود. «پول ندارم جنس از بافنده‌ها بگیرم،».

این را با شرم می‌گوید، انگار گناه نکرده‌هایش را به گردن گرفته. وام ۱۵۰ میلیونی بهزیستی، مثل سرابی توی بیابان، قرار بود برسد، اما سال‌هاست که فقط وعده‌اش مانده.

«به همه وام می‌دادم،» خنده‌ای تلخ می‌کند، «ولی حالا خودم لنگم.»

اما خاله رحیمه فقط بافنده نبود؛ او یک معلم بود، یک رویاپرداز. ۸۷۰ نفر را آموزش داد که ۳۵۰ نفر با نیازهای ویژه بودند.

«در یاد دادن بخیل نیستم،» این جمله‌اش مثل شعاری‌ست که روی سنگ حک شده. از خارج دعوتش کردند که برود و بماند اما به خاطر دخترش ماند. «دخترم رو نمی‌تونم تنها بذارم.»

خاله رحیمه؛ قهرمان قصه‌های ناتمام

زندگی اما به او پشت کرد. شوهرش یک سال در بیمارستان خصوصی بستری شد تا از کما خارج شود. خوب شد اما هزینه‌ها مثل سیل، همه‌چیز را شستند و بردند، و او ورشکست شد.

پسرش، فوتبالیست بود، با پاهایی که می‌توانست زمین را تسخیر کند، اما خاله رحیمه نگذاشت. « رفته بود مشهد بازی کنه . توی روستا، بد می‌دونستن،» می‌گوید و اشک توی چشم‌هایش جمع می‌شود، «بچه‌ام رو سوزوندم، نمی‌دونستم اینجوری می‌شه.»

دهه ۷۰ آمد و قانون خروج دام از جنگل، او را هم با خودش بیرون انداخت. اخراج شد، از همان جنگلی که روزگاری تار و پود زندگی‌اش را می‌بافت.

دیگر چیزی برایش باقی نمانده بود. شاگردهایش، همان‌هایی که با دست خودش پر و بالشان داد، حالا مغازه دارند، چرخشان می‌چرخد، اما او هنوز توی گل و لای روزگار گیر کرده. «بافت سنتی روستای زیارت از بین رفت،» این را می‌گوید و انگار بخشی از وجودش را خاک کرده. با مغازه‌ای خالی و قلبی پر از رویاها. بافندگی سنتی روستای زیارت، مثل ستاره‌ای که خاموش شد، دیگر آن رونق گذشته را ندارد و خاله رحیمه با دست‌هایی که دیگر نخ‌ها را لمس نمی‌کنند، در سکوت به گذشته نگاه می‌کند.

ولی خاله رحیمه تسلیم نشد. قلم را برداشت، مثل سوزنی که روزگاری نخ‌ها را هدایت می‌کرد. شعرهای قدیمی، ترانه‌هایی که مادرش زمزمه می‌کرد، خاطراتی که توی سینه‌اش تلنبار شده بود، همه را روی کاغذ آورد.

«به درس خوندن علاقه داشتم، ولی نشد.» حالا با نوشته‌هایش، دوباره می‌بافد؛ نه با نخ، که با کلمات. توی خیال می‌شود او را دید؛ زنی با موهای سفید، کنار پنجره‌ای که رو به گذشته باز می‌شود، قلم توی دستش و دنیایی که هنوز توی قلبش زنده است.

خاله رحیمه، بافنده‌ای که زندگی‌اش را با دست‌های خالی گره زد، هنوز ایستاده. توی مغازه‌ خالی‌اش، توی نوشته‌هایش، توی هر تار و پودی که روزگاری با عشق بافت، هنوز نفس می‌کشد.

شاید روزگار رویاهایش را پاره کرده باشد، اما او هنوز با همان نخ‌های شکسته، قالیچه‌ای از امید می‌بافد، برای فردایی که شاید بیاید.

 

 منبع خبر

از بین اخبار