قصه تینی ببر خجالتی و دوستی های جدید

قصه تینی ببر خجالتی و دوستی های جدید

 داستان تینی ببر خجالتی که با کمک آقای شیر یاد گرفت چگونه با دیگران ارتباط برقرار کند و دوست پیدا کند.

داستان کودکانه تینی ببر خجالتی

قصه امروزمون در مورد یک بچه ببر خجالتی به اسم تینی هست.. تینی همیشه آرزو داشت که مثل بقیه بچه ببرها دوست پیدا کنه و باهاشون بازی کنه ولی راستش رو بخواید اون خیلی خجالتی بود. اون اصلا نمیتونست به راحتی با کسی حرف بزنه و دوست بشه ..

وقتی که از خونه بیرون میرفت یه گوشه می ایستاد و بقیه ببرها رو تماشا می کرد. اون از اینکه همیشه تنها بود و هیچ دوستی نداشت ناراحت بود و حتی گریه اش می گرفت اما بچه ببرهای دیگه بدون توجه به تینی از کنارش رد می شدند و میرفتند.

تینی وقتی می خواست دوچرخه سواری کنه همش پشت بوته ها قایم میشد که کسی اونو نبینه ، یا وقتی می خواست کوهنوردی کنه از جاهایی رد میشد که هیچ کس رو نبینه و مجبور نشه که حرف بزنه!

تینی حتی توی پارک هم جلو نمی رفت و پشت درختها قایم میشد و بازی بقیه بچه ها رو تماشا می کرد.. یک روز عصر تینی مثل همیشه به پارک رفت بعد پشت یکی از درختها قایم شد و مشغول تماشای بازی بچه ها شد.

آقای شیر که از دوستهای پدر تینی بود روی نیمکت نشسته بود و کتاب می خوند که یک دفعه تینی رو دید. مدتی گذشت و تینی هنوز پشت درخت ایستاده بود و قایمکی بچه ها رو نگاه می کرد.

آقای شیر که مرد دانا و مهربونی بود به تینی نزدیک شد و با لبخند گفت:” سلام تینی.. مدتی هست که دارم تو رو نگاه می کنم.. متوجه شدم که تو پشت درخت قایم شدی و دلت نمی خواد با بقیه بچه ها بازی کنی .. من حتی تو رو توی خیابون هم دیدم که داشتی گریه می کردی.. فکر کنم تو از اینکه بری پیش بقیه بچه ببرها و باهاشون بازی کنی خجالت می کشی .. درسته؟” تینی که حالا بیشتر از قبل خجالت کشیده بود سرش رو پایین انداخت و به آرومی گفت:” سلام آقای شیر، بله درسته .. من خیلی خجالت می کشم”

قصه بچگانه

آقای شیر گفت :” شاید باور نکنی تینی ولی من هم یک روز دقیقا مثل تو بودم اما بالاخره فهمیدم که چطوری دست از خجالت کشیدن بردارم! اگر دلت می خواد من بهت کمک می کنم ..اما قبل از هر چیز پیشنهاد میدم با هم بریم بستنی فروشی آقای پلنگ.. جایی که همیشه من و پدرت به اونجا میریم و با هم بستنی بخوریم، نظرت چیه؟”

تینی که عاشق بستنی بود چشمهاش برقی زد و گفت ” آخ جووون موافقم .. “ توی بستنی فروشی آقای پلنگ از تینی و آقای شیر پرسید که چه مدل بستنی ای میل دارن؟ هر دوی اونها بستنی وانیلی به همراه توت فرنگی رو انتخاب کردند. بعد مشغول صحبت با همدیگه شدند..

آقای شیر بهترین دوست پدر تینی بود و همیشه با مهربونی با تینی رفتار می کرد. این دفعه هم با لبخند به تینی نگاه می کرد و منتظر بود که تینی حرفهاش رو بزنه .. باورکردنی نبود ولی تینی اصلا از آقای شیر خجالت نمی کشید و خیلی راحت حرف میزد . تینی با اشتیاق گفت:” شما گفتید که یک روز مثل من خجالتی بودید.. میشه به منم کمک کنید که دیگه خجالتی نباشم؟”

آقای شیر گفت:” بله حتما کمکت می کنم. کار سختی نیست تینی.. فقط کافیه ۲ تا کار ساده رو انجام بدی: اول اینکه وقتی بچه ها میان باهات حرف بزنند تو هم باهاشون حرف بزنی و دومی اینکه لبخند بزنی!”

تینی یه کم فکر کرد. و گفت:” باشه سعیم رو می کنم، پس از این به بعد حرف می زنم و لبخند می زنم ! من دیگه نمی خوام خجالت بکشم ..” بعد با خوشحالی از آقای شیر تشکر کرد و ازش خداحافظی کرد و سوار دوچرخه اش شد..

آقای شیر در حالیکه با مهربونی به تینی نگاه می کرد براش دست تکون داد و تینی از اونجا دور شد.. توی راه تینی به حرفهای آقای شیر و تصمیمی که گرفته بود فکر می کرد.. همون موقع چشمش به پلنگ خاکستری افتاد که سوار بر دوچرخه اش بهش نزدیک می شد.

پلنگ خاکستری با دیدن تینی گفت:” سلام تینی.. خیلی وقته تو رو ندیده بودم..” تینی به یاد حرفهای آقای شیر افتاد. اون باید لبخند میزد و راحت حرف میزد.. پس لبخند زد و گفت:” سلام ..درست میگی خیلی وقت بود از اینجا رد نشده بودم ..” پلنگ خاکستری گفت:” به نظرم دوچرخه ات خیلی سریع و پر شتابه ..” تینی گفت:” دوست داری باهاش یک دور بزنی؟”

پلنگ خاکستری از پیشنهاد تینی هم خوشش اومده بود هم شگفت زده شده بود. بعد در حالیکه چشمهاش از خوشحالی برق می زد گفت:” واای آره خیلی دوست دارم ..” بعد دوچرخه هاشون رو با هم عوض کردند و هر دو رکاب زنان به طرف پارک رفتند..

توی پارک آقای شیر روی نیمکت همیشگی اش نشسته بود. با دیدن تینی و دوستش لبخند زد و براشون دست تکون داد. تینی هم لبخند غرور آمیزی به آقای شیر زد و با صدای بلند گفت:” به خاطر همه چیز ممنونم …” از اون روز به بعد تینی دیگه هیچ وقت از حرف زدن و دوست شدن با بقیه خجالت نکشید و دوستی های جدید و هیجان انگیزی رو تجربه کرد.

separator line

 

 منبع خبر