داستان کودکانه: هدیه شگفت انگیز لیو پلنگ

لیو پلنگ کوچولو در روز تولدش با یک خودکار جادویی روبرو می شود که دنیایی از کلمات و نقاشی ها را در خود پنهان کرده است.

قصه هدیه شگفت انگیز برای کودکان
یکی بود یکی نبود. لیو پلنگ کوچولویی بود که اون روز روز تولدش بود. لیو کلی هدیه برای روز تولدش گرفته بود. یکی از هدیه ها یک خودکار بود که بابا پلنگ بهش هدیه داده بود..
بابا پلنگ درحالیکه داشت از خونه بیرون میرفت گفت:” یک عالمه چیزهای زیبا و شگفت انگیز توی این خودکار وجود داره ! وقتی که از بیرون برگشتم بهت نشون میدم ..”
لیو با خودش فکر کرد ” یعنی چه چیزهای قشنگی توی این خودکار هست؟” اون دل توی دلش نبود تا هر چه زودتر داخل خودکار رو ببینه! برای همین با دقت خودکار رو نگاه کرد و سعی کرد قسمت های مختلفش رو جدا کنه تا ببینه اون چیزهای زیبایی که بابا گفته کجان..
اما داخل خودکار هیچ چیز خاصی نبود.. لیو میخواست از مامانش کمک بگیره ولی مامان مشغول آشپزی بود پس به سراغ خواهر بزرگترش رفت و گفت:” بابا گفته داخل این خودکار کلی چیزهای قشنگ وجود داره..میشه کمکم کنی اونها رو پیدا کنم ؟”
خواهرش از شنیدن این حرف تعجب کرد بعد خودکار رو گرفت و یه کم نگاهش کرد و تکونش داد ! فقط چند قطره جوهر از داخل خودکار بیرون ریخت.. لیو با ناامیدی گفت:” فکر کنم تو بلد نیستی..” بعد خودکار رو از خواهرش گرفت و رفت.
کمی جلوتر لیو چشمش به مرغ افتاد و گفت:” بابام گفته یک عالمه چیز قشنگ توی این خودکاره ..میشه کمکم کنی چیزهای زیبایی که توی این خودکار وجود داره رو بیرون بیارم؟” مرغ با تردید به خودکار نگاه کرد و گفت:” چطور ممکنه یه عالمه چیزهای قشنگ توی این خودکار به این کوچولویی باشه؟ این خودکار فقط یه کم از تخم مرغ های من بزرگتره!”
لیو با شنیدن این حرف بیشتر ناامید شد و خودکار رو گرفت و رفت.. لیو همون موقع زرافه رو دید و همون حرفهایی که به خواهرش و مرغ زده بود رو تکرار کرد و ازش خواست که چیزهای قشنگی که توی این خودکار وجود داره رو بیرون بیاره..
زرافه خودکار رو گرفت و یه کم نگاهش کرد و گفت:” به نظرم این بیشتر شبیه فلوته !” بعد اون رو توی دهنش گذاشت و شروع کرد به فوت کردن.. اما هرچقدر فوت کرد هیچ صدایی از خودکار بیرون نیومد! لیو خودکار رو از زرافه گرفت و در حالیکه ازش دور میشد گفت:” مثل اینکه تو هم بلد نیستی..”
لیو دوباره به خونه برگشت.. مامان کارش تموم شده بود و مشغول استراحت بود. لیو با دیدن مامان چشمهاش برق زد و گفت:” مامان جون میشه لطفا چیزهای قشنگی که توی این خودکار هست رو زودتر بهم نشون بدی” مامان پلنگ با مهربونی گفت:” با من بیا ..”
بعد به همراه لیو پشت میز نشست و یک کاغذ سفید بزرگ رو جلوی لیو گذاشت. بعد پنجه لیو رو توی پنجه اش گرفت و بهش کمک کرد تا خودکار رو آروم روی کاغذ بکشه و بنویسه .. لیو گفت:” این چیه ؟” مامان پلنگ گفت:” ما داریم اسمت رو روی کاغذ مینویسیم، ” ل ی و””
لیو که خیلی هیجان زده شده بود گفت:” یعنی اسم من توی خودکار بود؟! ” مامان خندید و گفت:” بله عزیزم.. اسم تو و همه کلمه هایی که توی دنیا وجود دارند..”
لیو با هیجان پرسید:” یعنی کیک هم توی خودکارم وجود داره؟” مامان با لبخند گفت:” بله ..” و با هم روی کاغذ نوشتند” کیک” .. لیو گفت:” قطار چطور؟”
مامان گفت:” قطار هم وجود داره ..” بعد به لیو کمک کرد تا روی کاغذ بنویسه ” قطار” لیو گفت:” حتی هواپیما هم وجود داره؟” مامان با مهربونی گفت:” حتی هواپیما .. و هر چیز دیگه ای که فکرش رو بکنی!” لیو به همراه مامان یک عالمه کلمه جورواجور و هر چیزی که به فکرشون می رسید رو روی کاغذ نوشتند ..
لیو که تازه فهمیده بود نوشتن با خودکار چقدر لذت بخشه به تنهایی شروع به کشیدن کرد و یک عالمه نقاشی کشید.. کوه، اقیانوس، خورشید، ماه ، درختها و هرچیزی که به ذهنش میرسید..
خیلی زود هر چیزی که توی جهان وجود داشت از خودکار لیو بیرون اومده بود و روی کاغذها بود.. وقتی بابا به خونه برگشت از دیدن لیو و نقاشی هاش واقعا شگفت زده شده بود..
لیو در حالیکه داشت نقاشی می کشید با هیجان گفت:” بابا خودم چیزهای قشنگی که توی خودکارم بود رو پیدا کردم .. من فهمیدم که کل دنیا و هر چیزی که بخوام توی خودکارم هست.. ”
بابا در حالیکه با اشتیاق به نقاشیهای لیو نگاه می کرد گفت:” کارت عالیه لیو .. چه چیزهای قشنگی توی خودکارت پیدا کردی.. بله عزیزم همه اینها توی خودکارت وجود دارند فقط به هنرمندی مثل تو نیاز دارند که بیرون بیان و خلق بشن..”