ماجرای شاخ های ویلی گوزن: قصه ای درباره رشد و تغییر

ویلی گوزن کوچولو با شاخ های شیپور مانندش دوستان زیادی در جنگل داشت، اما وقتی شاخ هایش شروع به لق شدن کردند، نگران شد. این داستان زیبا درباره پذیرفتن تغییرات و رشد است.

قصه کودکانه ماجرای شاخهای ویلی گوزن
ویلی گوزن کوچکی بود که توی جنگل زندگی می کرد. یکی از صبح های زمستان که ویلی از خواب بیدار شده بود و توی جنگل مشغول گشت و گذار بود چشمش به سایه اش افتاد که روی برف ها افتاده بود.. ویلی به کله و شاخهاش خیره شد و با خنده گفت:” شاخهام شبیه یک شیپوره” بعد شاخهاش رو گرفت و صدای شیپور رو در آورد:” دو دوروو دووو دووو”
دوستهای ویلی وقتی اون رو دیدند که صدای شیپور درمیاره اونها هم خوششون اومد و پشت سرش راه افتادند و صدای طبل درآوردند:” بوووم بووووم بوووووم..”
کم کم حیوانات دیگه هم پشت اونها راه افتادند و به یک صف طولانی تبدیل شدند که لابه بلای درختها رژه میرفتند.
ویلی همینطور که اول صف راه میرفت یکدفعه احساس کرد که شاخهاش تکون می خوره.. اون با خودش فکر کرد حتما به خاطر باده ! موقع برگشت به خونه آسمون صاف صاف بود و هیچ بادی نمی اومد اما ویلی باز هم احساس کرد که شاخهاش تکون می خورن.. ویلی به شاخهاش دست زد تا ببینه چه اتفاقی افتاده که یکدفعه متوجه شد شاخهاش شل و لق شدند..
ویلی که خیلی ترسیده بود با عجله به طرف خونه شون دوید تا شاخهاش رو به مامانش نشون بده.. ویلی به محض اینکه وارد خونه شد با ناراحتی داد زد: ” مامان… شاخهام لق شده .. انگار داره کنده میشه!”
مامان گوزن به آرومی به شاخهای ویلی دست زد و گفت:” آره عزیزم ..مگه یادت نیست قبلا بهت گفته بودم که این شاخهات کنده میشن و میفتن و شاخهای جدید جاشون درمیاد؟ پس نگران نباش اینها کنده میشن و با اومدن تابستون شاخهای جدیدت هم درمیان..” ولی ویلی خیلی نگران بود. اون شاخهاش رو خیلی دوست داشت و باهاشون خیلی کارها می کرد.. مثلا به جای راکت ازشون استفاده می کرد و پینگ پنگ بازی می کرد.
پرنده کوچولوها رو روی شاخهاش می نشوند و بهشون سواری میداد. یا وقتی که دروازه بانی می کرد از شاخهاش استفاده می کرد و توپ رو می گرفت.. توی بادبادک بازی هم از شاخهاش مثل قلاب استفاده می کرد و نخ بادبادک رو به اونها می بست..
خلاصه که ویلی خیلی شاخهاش رو دوست داشت و با خودش تصمیم گرفت همه تلاشش رو بکنه تا شاخهاش رو نگه داره و اجازه نده که اونها بیفتند..
صبح روز بعد شاخهای ویلی خیلی شل و لق شده بودند.. ویلی که دلش نمی خواست شاخهاش بیفتند تصمیم گرفت هاکی بازی نکنه و فقط روی صندلی نشست و بازی دوستهاش رو تماشا کرد..
روزهای بعد هم به همین شکل گذشت و ویلی که نگران شاخهاش بود نه توی مسابقه دو شرکت کرد و نه همراه دوستهاش ورزش کرد.. اون فقط گوشه ای می ایستاد و اونها رو تماشا می کرد.
ویلی از اینکه کنار می ایستاد و مثل بقیه توی بازیها شرکت نمی کرد کم کم خسته شده بود. برای همین تصمیم گرفت که خونه بمونه و بیرون نره. اون روز ویلی کامل توی خونه موند و تنهایی با اسباب بازیهاش بازی کرد..
موقع خواب ویلی خوابش نمی برد. اون به فکر تفریحات و کارهای هیجان انگیزی بود که به خاطر نگرانی شاخ هاش نتونسته بود اونها رو انجام بده .. ویلی به این نتیجه رسید که دیگه وقتشه که نگرانیش رو کنار بگذاره و اجازه بده که این شاخهای شل و ول بیفتند ..
برای همین شروع کرد به بپر بپر کردن روی تختش.. اون با تمام قدرت بالا و پایین می پرید و سرش رو تکون میداد. اما شاخهاش هنوز هم سر جاشون بودند.. ویلی که خوابش گرفته بود زیر پتو رفت و چشمهاش رو بست و با خودش گفت:” اشکالی نداره، فردا دوباره تلاش می کنم ..”
صبح روز بعد وقتی ویلی از خواب بیدار شد و بیرون رفت دوستهاش رو دید که داشتند سورتمه شون رو می کشیدند تا به بالای تپه ببرند.. ویلی که عاشق سورتمه سواری بود با هیجان فریاد زد:” وایسید منم بیام..” اون بدون اینکه به شاخهاش فکر کنه خودش رو به دوستهاش رسوند و همه با هم سورتمه رو به بالای تپه بردند. بعد همگی سوار سورتمه شدند و در حالیکه از خوشحالی جیغ و داد می کردند سر خوردند به طرف پایین..
در پایین تپه ویلی و دوستهاش توی برفها حسابی غلت زدند و بعد دوباره سورتمه رو به بالای تپه بردند تا دوباره سر بخوردند.. همه به جز ویلی! ویلی پایین تپه ایستاده بود و با تعجب و شگفتی به کله اش دست میزد.. بله خبری از شاخهاش نبود.. شاخهای ویلی افتاده بودند! ویلی زیرچشمی به سایه اش که روی زمین افتاده بود نگاه کرد.. دیگه خبری از شیپور نبود..
ویلی اول کمی ناراحت شد و دلش برای شاخهاش تنگ شد، اما خیلی زود یادش اومد که دیشب تصمیم گرفته بود که برای همیشه از دست اون شاخهای لق و شل راحت بشه .. اون حالا واقعا احساس سبکی و راحتی می کرد.. ویلی دلش می خواست زودتر به خونه بره و ماجرا رو برای مامانش تعریف کنه ..
مامان گوزن وقتی ماجرا رو شنید خیلی خوشحال شد و گفت:” پس بالاخره شاخهای قدیمی و شل افتادند.. این نشون میده که تو داری روز به روز بزرگتر میشی.. به دوستات بگو بیان تا با همدیگه افتادن شاخهات رو جشن بگیریم ..” ویلی با خوشحالی دوستهاش رو خبر کرد و همگی در کنار هم بازی کردند و کیک خوردند و خوش گذروندند..
از اون روز به بعد ویلی خیلی سریعتر و زبل تر شده بود.. توی همه بازیها شرکت میکرد و از همه دوستهاش سریعتر می دوید و بلندتر می پرید .. حتی توی قایم موشک هم دیگه راحت پیدا نمیشد و همیشه برنده می شد.. ویلی دیگه خیلی کم به یاد شاخ هاش می افتاد.. روزهای زمستان و بهار به همین شکل گذشتند..
یکی از روزهای گرم تابستان وقتی ویلی از خواب بیدار شده بود و می خواست سرش رو بخارونه متوجه دو تا قلمبه کوچیک روی کله اش شد.. بله شاخ های جدید ویلی بالاخره در اومده بودند .. ابتدا شاخ هاش خیلی کوچولو بودند و قد یک بلوط بودند.. اما کم کم رشد کردند و بزرگ و بزرگتر شدند ..
با اومدن فصل پاییز شاخهای جدید ویلی کاملا بزرگ شده بودند . ویلی وقتی به سایه خودش نگاه کرد با خوشحالی گفت:” هوراااا مثل اینکه دوباره شیپور دارم! اونم یک شیپور بزرگتر و قویتر ! دودورووو دودوووو..”
مطالب مرتبط
- سوپرایز اپل برای خریداران | تکلیف عرضه آیفون ۱۷e مشخص شد
- شروع بهار قرضالحسنه با پرداخت بیش از ۱۹هزار میلیارد تومان وام
- رونمایی از میزان بدهی استقلال و پرسپولیس
- فقط در لیست صبح از Binance؛ پریدن قیمت Altcoin جدید در بازار
- همزمان با مذاکرات هستهای ایران و آمریکا، معاون گروسی وارد تهران شد
- پوستر متفاوت خیبر خرم آباد در واکنش به حادثه تلخ بندرعباس + عکس
- سپند امیرسلیمانی بازیگر سریال ناریا آبروی خانواده اش را برد: مادرم سیگاری است،پدرم پیپ می کشد من کنجکاو بودم ببینم سیگار چه حسی دارد، کمند...
- مخبر: حل ناترازی برق نیازمند بسیج تمامی ظرفیتهای ملی و بهکارگیری راهکارهای نوآورانه است