ماجرای نقاشی شگفت انگیز دانیال و اژدهای آتشین

دانیال با نقاشی خود وارد دنیایی پر از ماجرا می شود تا با اژدهای آتشین مبارزه کند.

قصه بچگانه نقاشی شگفت انگیز دانیال تصویری
دانیال عاشق نقاشی کردن بود. اون هر وقت فرصت می کرد یه کاغذ سفید برمیداشت و مشغول نقاشی می شد. اون روز عصر دانیال تصمیم گرفته بود با مداد رنگی های جدیدی که مامان براش خریده بود یک نقاشی هیجان انگیز بکشه..
اون یک شهر قدیمی رو کشید که مال خیلی سال قبل بود و پر از خونه و یک قلعه بزرگ بود. بعد هم چون میخواست نقاشیش خیلی هیجان انگیز باشه یک اژدهای بزرگ و ترسناک هم بهش اضافه کرد که از دهنش آتش بیرون می اومد .. دانیال نقاشیش رو وسط اتاقش رها کرد و رفت تا شام بخوره .. بعد از شام هم مشغول کتاب خوندن شد و کم کم خوابش گرفت و خوابید ..
دانیال به خواب عمیقی فرو رفته بود که یک دفعه احساس کرد کسی داره صداش می زنه و اون رو از خواب بیدار می کنه .. دانیال به زور چشمهاش رو باز کرد .
اون چیزی که می دید رو باور نمی کرد. یه آدمک کوچولو درست مثل اونی که توی نقاشیش کشیده بود جلوش ایستاده بود. دانیال چشمهاش رو به هم مالید و گفت :” تو دیگه کی هستی؟” آدمک کوچولو گفت:” من آدمک تو نقاشیت هستم ! خودت منو کشیدی ! ”
دانیال شگفت زده به آدمک نگاه می کرد. نمی دونست بیداره یا داره خواب می بینه .. آدمک گفت:” تو باید بیای به ما کمک کنی ! مردم شهری که کشیدی به کمکت احتیاج دارن .. اون اژدهایی که کشیدی داره همه شهر رو به آتیش می کشه ..باید کاری کنی تا اون اژدها رو از شهر بیرون کنیم !”
دانیال با تعجب گفت:” اما آخه من که نمی دونم چطوری میشه با یک اژدها مبارزه کرد؟” آدم کوچولو گفت:” دنبال من بیا.. باید یه کاری بکنیم” بعد به طرف نقاشی دانیال رفت..
چند دقیقه بعد دانیال و آدم کوچولو توی نقاشی دانیال بودند.. اووه واقعا باورکردنی نبود! دانیال توی شهری بود که خودش نقاشی کشیده بود!
همه مردم شهر با دیدن دانیال خوشحال شدند و گفتند:” چه خوب شد که اومدی.. تو باید به ما کمک کنی تا با این اژدها مبارزه کنیم .. ما به کلاه و سلاح و شمشیر و از این جور چیزها نیاز داریم .. زودتر به ما سلاح بده !”
دانیال با تعجب گفت:” اما آخه من چیزی ندارم که بهتون بدم !” یک دختربچه با موهای قرمز گفت:” تو ما رو کشیدی ، پس باید به ما کمک کنی !” دانیال اولش نمی دونست چیکار باید بکنه ، اما کمی فکر کرد و یک دفعه فکری به ذهنش رسید و با هیجان گفت:” الان براتون سلاح می کشم ..” و شروع کرد به کشیدن تیر و کمان و کلاه و شمشیر و کلی چیز دیگه .. آدم کوچولو اونها رو بین آدمهای شهر پخش می کرد و به هر کس چیزی می داد ..
از دور صدای اژدهای خشمگین شنیده می شد. اون از جنگل به طرف شهر می اومد و سر راهش همه چیز رو خراب می کرد و آتش می زد.. اژدها راه می رفت و از دهنش آتش بیرون می ریخت .. دختر کوچولوی مو قرمز گفت:” ما برای خاموش کردن آتش آب لازم داریم !” دانیال سریع چند تا سطل و بشکه پر از آب کشید .. بعد هم یک چاه آب وسط شهر کشید ..
اما آتش خیلی زیاد بود و به این راحتی ها خاموش نمی شد.. آدم کوچولو گفت:” اینجوری فایده نداره ! باید یه کار دیگه ای بکنیم ..” دانیال داد زد و گفت: فهمیدم .. الان درستش می کنم !” بعد یک ماشین آتش نشانی قرمز بزرگ با نردبان و یک شلنگ خیلی بلند کشید..
آدمک کوچولو گفت:” این خیلی خووبه !” بعد دانیال و آدم کوچولو از نردبان بالا رفتند و شروع به خاموش کردن آتش کردند .. خیلی زود شعله های آتش خاموش شد.. اوووه ولی انگار اژدها به شهر رسیده بود ..
اون بزرگ و قوی بود و نزدیک بود همه چیز رو خراب کنه .. همه مردم شهر شروع به فرار کردند.
آدم کوچولو با نگرانی گفت:” اصلا چرا این اژدها رو توی نقاشیت کشیدی؟” دانیال من من کنان و با ناراحتی گفت:” متاسفم .. من نمی دونستم اون انقدر خشنه ! حالا هم نمی دونم باید باهاش چیکار کنم ..” آدمک کوچولو گفت:” ولی من می دونم ! تنها کاری که می تونی بکنی اینه که اونو از نقاشیت پاک کنی!”
دانیال با پاک کنش شروع کرد به پاک کردن اژدها .. اما پاک کن دانیال خیلی کوچولو بود و انگار که هیچ فایده ای نداشت! دانیال گفت:” من یه فکر دیگه دارم ..” بعد مخزن ماشین آتش نشانیش رو پر از رنگ سفید کرد و در حالیکه یک شلنگ بلند براش می کشید گفت:” الان با این رنگ سفید اژدها رو رنگ می کنم ” خوشبختانه فکر دانیال موفقیت آمیز بود ! اون تونست با شلنگ به اژدها رنگ سفید بپاشه و اون رو از نقاشیش پاک کنه !
همه مردم شهر با خوشحالی هورا کشیدند و دانیال و آدم کوچولو رو روی شونه هاشون بالا بردند و شادی کردند .. جشن بزرگی به پا شده بود و همه آواز می خوندند و می خندیدند..
وقتی دانیال به اتاقش برگشت نفس راحتی کشید بعد نگاهی به نقاشیش کرد و گفت:” آخیششش مثل اینکه همه چیز به خیر گذشت .. فقط یه لکه سفید روی نقاشیم باقی مونده ..فردا صبح وقتی بیدار شدم یه چیز خوب اینجا می کشم ..”
دانیال روی تختش دراز کشید و کتاب داستانش رو برداشت و شروع به خوندن کرد و خیلی زود خوابش برد.. ماجراهای نقاشی دانیال هر چی که بود خواب بود یا رویا، ولی خیلی هیجان انگیز بود و پایان خوشحال کننده ای داشت ..
مطالب مرتبط
- قیمت اجاره خانه در قلب تهران (۸ اردیبهشت ۱۴۰۴) + جدول
- جشن تولد 4 سالگی نوه دختری اکبر عبدی با تم کارتونی دایناسور +عکس/ مبارکا باشه
- شناسایی بیش از ۱۳۰۰ کودک زیر پنج سال دچار سو تغذیه در آذربایجان غربی
- عضو کمیسیون امنیت ملی: سندی مبنی بر دخالت عوامل خارجی در حادثه انفجار بندر شهید رجایی ارائه نشده است
- ویدیوی تازه از شدت انفجار و موج گسترده آن در بندر شهید رجایی
- نحوه ساخت انگشتر نقره طرحدار | طرز ساخت انگشتر نقره از جواهرات دست ساز!
- سرنوشت عامل قتل تاجر ایرانی در گرجستان
- فیلم| کاظم، پرستوی هیرکانی؛ شهادت در راه طبیعت