داستان کودکانه و جذاب گوسفندی (قسمت چهارم)

داستان کودکانه و جذاب گوسفندی (قسمت چهارم)

 مطمئنا همگی به دنبال پیدا کردن داستان کودکانه برای فرزندانتان هستید که هم حس خوبی به آنها منتقل کنید و هم خواب آرامی را به کودکانتان هدیه دهید. پس در دلگرم با ما همراه باشید .

قسمت چهارم قصه شنیدنی گوسفندی برای کودکان

دختر که آمد بیرون، زن پادشاه هم هول هولکی کارهایش را کرد، راه افتاد به طرف قصر اما نمی‌دانست از ذوقش چه جوری بیاید. تا رسید، یک راست رفت پهلوی پسرش گفت: «الهی به قربانت بروم. بختت بلند است.

آن که دلت می‌خواهد پیدا کردم. امروز رفته بودم حمام یک دختر دیدم با ادب، نجیب، خوشگل و با نمک. من که تا حالا همچو چیزی ندیده بودم. من یک چیزی می گویم تو یک چیزی می‌شنوی! شنیدن کی بود مانند دیدن، قد و بالا کشیده اما جمع و جور. چشم و ابرو مشکی و با میزان، لب مثل عقیق یمن، بدن نگو خرمن یاس بگو.

در هر صورت اقبالت آورد که ما تو حمام به هم برخورد کردیم. سراغ خانه‌اش را هم گرفتم. گفت محله‌ی شانه سرزنان است. فردا اول صبح می‌فرستم خواستگاری.» پسر گفت: «ببینیم و تعریف کنیم!»

فردا شد. زن پادشاه دایه‌ی خودش را با گیس سفیدهای اندرون و چندتا کنیز به نشانی محله‌ی شانه سرزنان فرستاد. این جمعیت شهر را زیر و رو کردند و همچو محله‌ای را پیدا نکردند.

بعد از ظهر خسته و مانده آمدند گفتند: «ما به هر که گفتیم محله‌ی شانه سرزنان کجاست؟ نشان ندادند که هیچ، یک خرده هم ما را مسخره کردند که ما همه جور محله‌ای توی این شهر داشتیم جز شانه سرزنان.» زن پادشاه رفت تو فکر و خیال که این دختر چرا دروغگو در آمد؟ چرا راستش را نگفت؟

در هر صورت باید از زیر سنگ هم شده من این را پیدا کنم که یکی دیگر به تله‌اش نیندازد. دو سه روزی گذشت، تا یک روزی خانه‌ی یکی از اعیان مجلس عقدکنان بود.

زن پادشاه را هم وعده گرفتند. زن پادشاه خودش را آرایش کرد با کنیزها و خدمتکارها آمد بیرون. باز گوسفند دوید عقبش پوز زد و خودش را به چادر زن پادشاه مالید و دو سه قدم هم رفت همراهش. باز زن پادشاه اوقاتش تلخ شد، لیچاری گفت و سنجاق زیر گلویش را در آورد زد به سر گوسفند و رفت و گوسفند هم بعد از رفتن زن پادشاه گوشه‌ای پیدا کرد و از جلدش در آمد و لباس‌هایش را پوشید و راه افتاد به طرف مجلس عقد.

وقتی وارد شد مردم همه محو جمالش شدند و دورش حلقه زدند که این کیست و از کجا آمده است؟ زن پادشاه هم وقتی دختر را دید پا شد آمد پهلوش، دست گردنش انداخت، ماچش کرد و گفت: «خانم کوچولو! شما به من گفتید محله‌ی شانه سرزنان می‌نشینم.

من آدم فرستادم گفتند همچو محله‌ای پیدا نمی‌شود.» دختر گفت: «ببخشید محله مان عوض شده حالا سنجاق سرزنان می‌نشینیم.» این اسم را هم زن پادشاه یاد گرفت. مجلس عقدکنان به آخرهاش نرسیده بود که زود دختر پا شد و آمد و رفت تو جلدش. نیم ساعت بعد زن پادشاه آمد.

باز خرم و خندان رفت پهلوی پسر که امروز تو عقدکنان دختر را دیدم گفت: «محله‌ی سنجاق سرزنان می‌نشینم.» فردا خواستگار را می‌فرستم سراغش و انشاالله تا آخر هفته کار عروسی را رو به راه می‌کنم.

باز همان طور فردا یک دسته‌ای را فرستاد. آن‌ها هم خسته و مانده برگشتند و گفتند: «همچو محله‌ای نیست، وقتی ما سراغ این محله را می‌گیریم مردم ما را دست می‌اندازند که این‌ها هم اسم محله شد «شانه سرزنان، سنجاق سرزنان!»»

زن پادشاه این حرف‌ها را به عقلش حواله داد دید راست می‌گویند، این اسم‌ها اسم محله نیست. رفت تو فکر که این دختر جن است، پری است، از ما بهترون است؟ باز چند روزی از این مقدمه گذشت. زن پادشاه را به عروسی همان عقدکنان وعده گرفتند.

این داستان ادامه دارد

separator line

 

 منبع خبر

از بین اخبار