داستان کودکانه و شنیدنی گوسفندی (قسمت دوم)

تعریف کردن قصه کودکانه برای کودک می تواند باعث رشد تفکرات و ذهن او شود. داستان می تواند باعث رشد تخیلات ذهنی کودک شود و آثار مثبتی بر تفکرات کودک دارد.

قسمت دوم قصه جذاب و شیرین گوسفندی برای کودکان
تا یک روزی دم در روزنه نشسته بود دید چوپانی چهل و پنجاه تا گوسفند جلوش است. آواز برای خودش میخواند و میآید. جلوی روزنه که رسید دختر بنا کرد با این حرف زدن. بعد از آن روز گاهی با چوپان یک دو کلمه صحبت میکرد تا دیگر باهم آشنا شدند.
یک روز به چوپان گفت: «میتوانی برای من یک پوست گوسفند بیاوری؟ که اگر کسی بخواهد برود توش بتواند.» چوپان گفت: «چرا نمیتوانم؟» رفت یک گوسفند چاق و چله را کشت و پوستش را غلفتی در آورد و راست و درست کرد و توش را هم کاه ریخت آورد برای دختر، همچو درست کرده بود که هر که میدید خیال میکرد گوسفند زنده است. دختر هم یک انعام حسابی به چوپان داد و پوست را گذاشت کنج زیر زمین برای روز مبادا!
یک روز دایه رفته بود بیرون، دختر حوصلهاش سر رفت و از زیر زمین آمد بیرون رفت تو حیاط خلوت. از حیاط خلوت رفت تو باغ دید به به! چه جای خوبی است! دار و درخت، گلهای رنگ وارنگ، آب نماهای مرمری، هوش از سرش رفت.
بنا کرد گردش کردن و حظ بردن و تو فکر رفتن. در این بین پادشاه هم آمد تو ایوان قصر تا این دختر را دید تعجب کرد، دید قد و قامت و چشم و ابرو و آب و رنگ و لب و دهنش، تمام است. پیش خودش گفت این دختر کیست؟ دختر وزیر دست راست است؟ دختر وزیر دست چپ است؟ آمد به طرف دختر که او را دعوت کند به اندرون و جزو حرمسراش کند که پسر پادشاه برادر همان دختر دست پاچه شد و رفت جلو تعظیم کرد و گفت: «قربانت گردم این دختر؛ دختر شماست.» پادشاه گفت: «کدام دختر؟» گفت: «همان دختری که بعد از مسافرت شما مادرم زایید.» پادشاه گفت: «مگر تو او را نکشتی.» گفت: «نه.»
پادشاه به پیشخدمت گفت جلاد را خبر کنید، همین جا جلوی چشمم این دختر و پسر را بکشند. هنوز جلاد حاضر نشده بود که برای وزیر دست راست خبر بردند چه نشستهای که پادشاه فرمان داده پسر و دخترش را بکشند.
وزیر زود شال و کلاه کرد، آمد به حضور پادشاه و به خاک افتاد که قبله عالم این کار را نکن که رعیت شورش میکنند و از تخت میکشندت پایین. پادشاه گفت: «پس از شهر بیرونشان کنید.» به حکم پادشاه این پسر و دختر را از شهر بیرون کردند، دختر هم یکی دو دست لباس و بعضی چیزهایی که لازم داشت با آن پوست گوسفند برداشت و دست تو دست برادر گذاشت و راه افتاد.
رفتند و رفتند تا رسیدند به یک دو راهی. سر دو راه زیر درختی روی یک لوح سنگی دیدند نوشته شده: «ای دو نفری که گذرتان به اینجا می افتد، مبادا هر دو از یک راه بروید که به مقصود نمیرسید، از برگ این درخت هم برای شفای هر مرض و از چوبش برای گذشتن از هر آب با خودتان ببرید.»
خواهر و برادر وقتی این را خواندند غصه دار شدند و گفتند چاره نیست! باید از هم سوا شویم و هرکدام از یک طرف برویم. دختر گفت: «حالا که این طور است من یک خرده از برگ درخت بر میدارم و میروم توی پوست گوسفندم.» وقتی تو پوست گوسفند رفت درست یک گوسفند حسابی شده بود، هیچ کس نمیفهمید این آدمیزاد است، هنوز اینها از هم جدا نشده بودند که یک نفر رسید آنجا تا چشمش به این گوسفند خورد گفت: «عجب گوسفند قشنگی است!» پسر گفت: «پیشکش! مال شما اما بدان که خوراک این علف نیست. هر چه خودت میخوری این هم میخورد.» باری این مرد گوسفند را برداشت و از این راه آمد، پسر هم از چوب درخت یک کمی ورداشت و آن راه رفت.
این داستان ادامه دارد
