قصه جذاب و شنیدنی گوسفندی برای کودکان

مطمئنا همگی به دنبال پیدا کردن داستان کودکانه برای فرزندانتان هستید که هم حس خوبی به آنها منتقل کنید و هم خواب آرامی را به کودکانتان هدیه دهید. پس در دلگرم با ما همراه باشید .

داستان کودکانه و زیبای گوسفندی
یکی بود، یکی نبود. پادشاهی بود یک پسر داشت، خیلی عاقل و کاردان. روزی هوس بلوک [1] گردشی به کلهاش زد! پسر را صدا زد و گفت: «ای فرزند! ما میخواهیم چند صباحی تو مُلک مان گردش بکنیم. زهر چشمی از رعیت بگیریم، مردم را سرکیسه کنیم بلکه خزانه را پر کنیم.
تو باید بعد از من بیدارکار باشی و سر موقع اگر من نیامدم باج و خراج را از مردم بستانی. این را هم به تو میگویم که مادرت آبستن است و میدانی که من چقدر بدم میآید دختر بزاد! اگر انشاالله پسر زایید چه بهتر، میدهی نقاره بزنند و هفت شبانه روز شهر را چراغانی کنند و اگر خدای نکرده دختر زایید، بی اینکه بگذاری کسی بفهمد از بین میبریش. میکشیش و خونش را تو شیشه میکنی و جلوی اتاق من آویزان میکنی تا من بیایم.»
پسر گفت: «فرمان بردارم.» پادشاه رفت سفر. اتفاقاً بعد از مدتی زن پادشاه دختر زایید. وقتی پسر فهمید گفت: «چاره نیست حکم پادشاه است باید سر به نیستش کنم.» رفت قنداق دختر را برداشت که ببرد بکشد. دختر یک نگاه به این پسر انداخت که دلش را آب کرد و جگرش را کباب، مهر برادری به جوش آمد.
گفت: «مخلوقی را که خدا جان داده بنده خدا چه کاره است که جانش را بگیرد؟ من این را زیر یک تشتی میگذارم تا خود به خود از گرسنگی نفله بشود.» همین کار را کرد. دختر را زیر تشت گذاشت.
بعد از سه روز که رفت سراغ تشت، دید دختر انگشتش تو دهنش است دارد میمکد و زنده است! دلش سوخت و اشک توی چشمش پر شد.
با خودش گفت: «من هر طوری شده از این طفل معصوم نگه داری میکنم.» این بود که کبوتری را کشت و خونش را توی شیشه کرد و دم در اتاق پادشاه آویزان کرد و در گوشهی قصر یک زیر زمینی درست کرد و یک دایه هم پیدا کرد، بچه را سپرد دست دایه که در آن زیر زمین بزرگش کند.
سالها این دختر توی آن زیر زمین بود. نه روشنایی دید، نه آفتاب، نه مردم را، نه فهمید در دنیا چه خبرهاست. شام و نهار را هم پسر دستور داده بود که یواشکی از آشپزخانه برایش ببرند. یک روز که مجمعهی ناهار دختر را آوردند، تو خورش یک استخوان قلم بود.
چون تا آن روز استخوان ندیده بود از دایه پرسید: «این چیست؟» گفت: «این استخوان است؟» پرسید: «استخوان چیست؟» گفت: «مردم برای خوراک خودشان حیوانات را که گاو و گوسفند و اینها باشند میکشند و گوشتشان را میپزند و میخورند.
استخوان هم لای گوشت است. تو هم هر روز از گوشت آن زبان بستهها میخوری، منتها امروز توی خوراکت استخوان پیدا شد.»
دختر اوقاتش تلخ شد و با حرص استخوان را زد به دیوار، از قضا آنجایی که استخوان خورد به دیوار تیغهای بود و سوراخ شد؛ از سوراخ آفتاب افتاد تو. تا چشم دختر به روشنایی خورد هاج و واج شد.
پرسید: «دایه جان! این چیست؟» گفت: «این آفتاب است و بنا کرد براش شرح دادن.» دختر گفت: «چه چیز خوبیست!»
وقتی دایه رفت بیرون دختر استخوان را برداشت و کند و کو کرد و سوراخ را بزرگترش کرد. اتفاقاً این روزنه رو به صحرا بود هر روز دختر میآمد دم این روزنه می نشست و بیرون را تماشا میکرد.
چیزهای ندیده میدید، جانم برای شما بگوید، آدم، خر، گاو، گوسفند، کلاغ، گنجشک، درخت و سنگ و... همه را از دایه میپرسید، دایه هم اسمش را میگفت و شرحش را میداد.
البته باید بدانید که پدر این دختر یک سال بعد از رفتنش آمد و آن شیشه را جلوی در اتاقش دید و فهمید که زنش دختر زاییده است دیگر چیزی نگفت.
دختر هم حالا پا گذاشته تو 16 سال. یک روز از دایه پرسید: «من کی اَم؟ اینجا چه کار میکنم؟ چرا بیرون نمیروم؟» دایه هم یک خرده پرت و پلا گفت و او را بیشتر توی سنگ و کلوخ انداخت.
این داستان ادامه دارد
[1] ناحیهای شامل چند قریه و ده، منطقه.
