داستان شیرین کودکانه هدیهای برای مادربزرگ

تعریف کردن قصه کودکانه برای کودک می تواند باعث رشد تفکرات و ذهن او شود. داستان می تواند باعث رشد تخیلات ذهنی کودک شود و آثار مثبتی بر تفکرات کودک دارد.

قصه زیبای هدیهای برای مادربزرگ
روز اول آذر بود. آن روز برای نازی روز خیلی خوبی بود. نازی وقتی که از مدرسه به خانه آمد، مادر بزرگش را در خانه دید. مادر بزرگ نازی در ده زندگی میکرد. نازی و مادرش هر تابستان پیش او میرفتند ولی مادر بزرگ خیلی کم به شهر میآمد.
نازی خودش را در آغوش مادر بزرگ انداخت. او را بوسید و بوسید. از خوشحالی نمیدانست چه بکند. دلش نمیخواست از آغوش مادر بزرگ بیرون بیاید. ولی مادرش به او گفت: «نازی، مادر بزرگ پاهایش درد میکند. کنار برو و بگذار راحت روی صندلی بنشیند.»
نازی از آغوش مادر بزرگ بیرون آمد. مادرش گفت: «مادر بزرگ نمیتواند راحت راه برود. من و تو باید سعی کنیم که کارهایی که او دارد برایش بکنیم. نباید بگذاریم که خودش از جایش بلند بشود. حالا تو پیش مادر بزرگ بنشین تا من بروم و کارهایم را بکنم.»
نازی پیش مادر بزرگ نشست. آنها مدتی باهم حرف زدند. نازی خوشحال بود که مادر بزرگ پیش آنهاست ولی وقتی که فکر میکرد که پاهای مادر بزرگ درد میکند، اوقاتش تلخ میشد.
نازی از آن روز به بعد، هر روز عصر که از مدرسه به خانه میآمد، پیش مادر بزرگ میرفت. تا شب پیش او میماند. مادر بزرگ مجبور بود که بیشتر وقتها روی صندلی بنشیند. نمیتوانست بلند بشود و راه برود. برای همین بود که گاهی کمرش هم درد میگرفت.
نازی دلش میخواست یک بالش روی صندلی مادر بزرگ بگذارد ولی آنها توی خانهشان، جز بالشهایی که شبها زیر سرشان میگذاشتند، بالش دیگر نداشتند.
روزها پشت سر هم میگذشتند. کم کم روز مادر نزدیک میشد. یک روز نازی با خودش گفت: «روز مادر یک دسته گل برای مادرم میخرم. یک بالش هم برای مادر بزرگ میخرم.» بعد سر قُلک پولهایش رفت. پولهایی را که توی آن بود بیرون آورد. پول دسته گل را از روی آنها برداشت. پنج تومان دیگر برایش ماند. نازی با خودش گفت: «آیا میشود با پنج تومان یک بالش خرید؟»
روز بعد روز جمعه بود. نازی از مادرش اجازه گرفت. از خانه بیرون رفت. سر کوچهی آنها یک فروشگاه بزرگ بود. توی آن فروشگاه همه چیز می فروختند. نازی میدانست که توی آن فروشگاه بالش هم دارند. توی فروشگاه رفت. بالش نرم و قشنگی پیدا کرد.
با خودش گفت: «همین را میخرم.» ولی وقتی که قیمت آن را دید، ناراحت شد. قیمت بالش خیلی بیشتر از پنج تومان بود. نازی فهمید که نمیتواند آن بالش را بخرد. کمی در فروشگاه گشت. به جایی رسید که در آنجا شیرینی می فروختند. ناگهان به یاد زهرا خانم افتاد.
زهرا خانم خانم پیری بود که در آخر کوچهی آنها خانه داشت. خانهاش خیلی کوچک بود. زهرا خانم برای همسایهها لباس میدوخت. بعضی از روزها نازی به خانهی زهرا خانم میرفت. بعضی از روزها زهرا خانم به خانهی آنها میآمد تا برای مادر نازی لباس بدوزد.
نازی زهرا خانم را دوست داشت. وقتی که به خانهی او میرفت برایش آبنبات میبرد. زهرا خانم خیلی خوشش میآمد که با چایش آبنبات بخورد.
نازی با خودش گفت: «از روزی که مادر بزرگم آمده است پیش زهرا خانم نرفتهام.» آن وقت با یک تومان از پولهایش آبنبات خرید و به خانهی زهرا خانم رفت.
زهرا خانم از دیدن او خوشحال شد. نازی به زهرا خانم گفت که مادر بزرگش آمده است. به زهرا خانم گفت که پاهای مادر بزرگ درد میکند.
به زهرا خانم گفت که دلش میخواسته است برای مادر بزرگ بالش بخرد، ولی قیمت بالش خیلی زیاد بوده است. وقتی که حرف میزد، به صورت زهرا خانم نگاه میکرد. دید که زهرا خانم اوقاتش تلخ است.
زهرا خانم گفت: «خوب، دخترم، پس تو پول نداشتی که برای مادر بزرگ بالش بخری! حتماً اوقاتت هم تلخ شد.»
نازی گفت: «بله، زهرا خانم. ولی مثل اینکه اوقات شما هم تلخ است، نه؟»
زهرا خانم گفت: «چرا. ولی چیزی نیست فقط کمی ناراحتم. صاحب خانه گفته است که باید اجارهی خانه را زیاد کنم. من پیر شدهام. دیگر نمیتوانم زیاد کار کنم. پول زیادی به دست نمیآورم. نمیتوانم اجارهی خانه را زیاد کنم. میخواهم به خانهی برادرم بروم.»
این داستان ادامه دارد
