قصه هیجان انگیز طلسم وحشت برای کودکان

قصه هیجان انگیز طلسم وحشت برای کودکان

 خواندن و شنیدن داستان یکی از تفریحات و سرگرمی های مفید برای کودکان است که قدرت گفتاری و نوشتاری و همچنین تخیل و حافظۀ آنها را تقویت می کند.

داستان کودکانه طلسم وحشت

کارلو، دوست ایتالیایی من، مدتی بی آنکه چیزی بگوید نگاهم کرد و بعد گفت: «ببین دوست من، من حافظه‌ی خوبی ندارم و داستان سرای خوبی هم نیستم. از آن همه افسانه که در دوران کودکیم شنیده‌ام، فقط یکی به یادم مانده است. حالا که تو اصرار داری، آن افسانه را همان طور که از پدر بزرگم شنیده‌ام، برایت می گویم. نام این افسانه «پوپینو و پوپینا»ست. ولی تو می‌توانی اسم آن را «طلسم وحشت» بگذاری.»

سال‌ها می‌آیند و می‌روند. در بهار درختان جامه‌ی سبز می‌پوشند. گل‌های جنگل در برابر نسیم لبخند می‌زنند و بلبل عاشق آواز می‌خواند. دشت‌ها سبز می‌شوند و نوید محصول می‌دهند. دختران و پسران دست در دست هم در دشت‌های سبز حلقه می‌زنند و می‌رقصند. بله، تقریباً همیشه همین طور است.

ولی بعضی وقت‌ها هم این طور نیست. بعضی وقت‌ها بهار می‌رسد و شادی به همراه نمی‌آورد، گل‌های جنگل در برابر نسیم لبخند می‌زنند و بلبل عاشق می‌خواند، دشت‌های سبز نوید محصول می‌دهند ولی دختران و پسران در دشت‌های سبز حلقه نمی‌زنند و نمی‌رقصند. یکی از این بهارها بهار مردم سرزمینی بود که من قصه‌ی آن را برایت می گویم.

در آن سرزمین دور پادشاهی مهربان و دادگر سال‌ها زندگی کرده بود. مردم آن سرزمین پادشاهشان را از جان و دل دوست داشتند. ولی در آن بهار پادشاه آن‌ها بیمار شده بود. روزها و شب‌ها پزشکان و دانشمندان بسیار، دور بستر پادشاه جمع می‌شدند. هر یک از آن‌ها سعی می‌کرد تا درد پادشاه را بشناسد و راه درمان آن را بیابد. ولی هیچ یک از آن‌ها نمی‌توانست سبب بیماری پادشاه را دریابد. پادشاه روز به روز بیمارتر می‌شد.

روزها گذشت، عاقبت روزی چوپانی پیر به قصر پادشاه آمد. پادشاه را دید. گفت: «در غار وحشت که در کوه وحشت است، پرنده‌ی وحشت لانه دارد. او این شهر و سلامت پادشاه را طلسم کرده است. اگر مردی شجاع پیدا شود و به غار وحشت برود و طلسم وحشت را بشکند، پادشاه شفا خواهد یافت.»

روز بعد، دو تن از شجاع‌ترین سرداران پادشاه به راه افتادند تا به غار وحشت بروند، ولی ماه‌ها گذشت و آن‌ها برنگشتند. دو تن دیگر رفتند آن‌ها هم برنگشتند. روز به روز حال پادشاه بدتر می‌شد. دیگر هم خود او و هم مردم شهر از شفا یافتن پادشاه ناامید شده بودند.

در قصر پادشاه پسری جوان کار می‌کرد که «پوپینو» نام داشت. پوپینو پسری شجاع و هوشیار بود. شب‌ها، چه در زمستان و چه در تابستان، زیر آسمان آبی می‌خوابید. ستاره‌ها را خوب می‌شناخت. با نگاه کردن به آن‌ها می‌توانست بگوید که چه ساعتی از شب است. در هر جا که بود می‌توانست بانگاه کردن به ستاره‌ها راهش را پیدا کند.

وقتی که مردم از برگشتن سرداران ناامید شدند، پوپینو به اتاق پادشاه رفت. از پادشاه اجازه خواست تا اسبی بردارد و غذای کافی از آشپزخانه بگیرد و به غار وحشت برود.

پادشاه پوپینو را دوست داشت. فکر می‌کرد که پوپینو خیلی جوان است. نمی‌خواست او را به دنبال چنین کار خطرناکی بفرستد. ولی پوپینو اصرار کرد و پادشاه اجازه داد.

روز بعد، سپیده دم، پوپینو به راه افتاد. از شهر بیرون رفت. از راهی که چوپان پیر گفته بود گذشت. اسب تاخت تا به جنگلی رسید. وارد جنگل شد. جنگل بسیار پُر درخت و تاریک بود، تاریک‌تر از هر جنگلی که پوپینو تا آن روز دیده بود. پوپینو تا غروب در جنگل اسب تاخت.

غروب از اسبش پیاده شد. زیر درختی نشست تا غذایش را بخورد. صدای ناله‌ای شنید. به دوروبرش نگاه کرد. در پشت درختی، پیرمردی را دید که خواب بود و در خواب ناله می‌کرد. پوپینو پیرمرد را بیدار کرد. به پیرمرد گفت: «پدر، به نظر می‌رسد که گرسنه و خسته و بیماری. داشتی در خواب ناله می‌کردی.» آن وقت ظرف آب و سفره‌ی غذایش را در برابر پیرمرد گذاشت.

پیرمرد کمی آب خورد. بعد نگاهی به پوپینو کرد و گفت: «ای جوان، من سال‌هاست که در این جنگل سرگردانم، آدم‌های بسیاری را دیده‌ام که آن‌ها هم در این جنگل سرگردان بوده‌اند ولی تا حالا کسی را به جوانی تو ندیده‌ام که به این جنگل بیاید. حتماً تو هم به دنبال پرنده‌ی وحشت می‌گردی. بدان که این جنگل طلسم شده است. کسی که وارد آن شد، تا طلسم نشکند، نمی‌تواند از آن بیرون برود.»

پوپینو گفت: «پدر، من نمی‌خواهم از این جنگل بیرون بروم. می‌خواهم به کوه وحشت برسم و پرنده‌ی وحشت را پیدا کنم. اگر می‌توانی، راه رسیدن به آن کوه را به من نشان بده من به آنجا می‌روم. شاید بتوانم پرنده‌ی وحشت را بیابم و طلسم وحشت را بشکنم.»

پیرمرد گفت: «حالا که می‌خواهی به کوه وحشت برسی، من راه آنجا را به تو نشان می‌دهم. درست در نیمه شب راه بیفت نه به چپ نگاه کن نه به راست. اسب بتاز و متقیم پیش برو. غروب روز بعد به دشتی می‌رسی. مسافرخانه‌ای در آنجا خواهی دید که در آن از دور پیداست. ولی وقتی که تو بخواهی وارد آن بشوی، مسافرخانه دور خودش خواهد چرخید.

سال‌هاست که کسی نتوانسته است وارد این مسافرخانه بشود. در برابر مسافرخانه بنشین درست در نیمه شب میخ بزرگی را که به درخت روبه روی مسافر خانه کوبیده‌اند از درخت بیرون بکش. آن را، جلو در مسافرخانه به زمین بکوب. مسافرخانه در جایش می‌ایستد تو می‌توانی وارد مسافرخانه بشوی. امیدوارم که در آنجا کسی را پیدا کنی که بقیه‌ی راه را به تو نشان بدهد.

ولی ای جوان، به یاد داشته باش که تو داری به کوه وحشت می‌روی تا با پرنده‌ی وحشت بجنگی. اگر ذره‌ای ترس در دلت راه یافت، برگرد. بدان که دیگر پیش رفتن فایده‌ای ندارد و وحشت تو را اسیر خود کرده است. همین طور هم به یاد داشته باش که فقط در نیمه شب می‌توانی میخ را از درخت بیرون بکشی و آن را به زمین بکوبی. اگر لحظه‌ای زودتر یا دیرتر این کار را انجام بدهی، جانت را از دست خواهی داد.»

پوپینو از پیرمرد خداحافظی کرد و به راه افتاد. رفت و رفت. به مسافرخانه رسید. خواست وارد آن شود همان طور که پیرمرد گفته بود، مسافرخانه چرخید. پوپینو روبه روی مسافرخانه نشست و به ستاره‌های آسمان چشم دوخت.

این داستان ادامه دارد

separator line

همچنین بخوانید:
داستان شیرین کودکانه پری آتش

داستان شیرین کودکانه پری آتش

تعریف کردن قصه کودکانه برای کودک می تواند باعث رشد تفکرات و ذهن او شود. داستان می تواند باعث رشد تخیلات ذهنی کودک شود و آثار مثبتی بر تفکرات کودک…

 

 منبع خبر