داستان کودکانه پاهای باد {قسمت اول)

داستان کودکانه پاهای باد {قسمت اول)

 تعریف کردن قصه کودکانه برای کودک می تواند باعث رشد تفکرات و ذهن او شود. داستان می تواند باعث رشد تخیلات ذهنی کودک شود و آثار مثبتی بر تفکرات کودک دارد.

قصه جذاب پاهای باد برای کودکان

وقتی که «بادپا» وارد قصر شد، همه‌ی پیک‌های پادشاه در آنجا جمع بودند. بادپا آهسته به کناری رفت و ایستاد. امیدوار بود که پیک‌های دیگر او را نبینند. ولی چشم یکی از پیک‌ها به او افتاد. به دیگران گفت: «نگاه کنید! نگاه کنید! بادپا آمده است!»

پیک دیگری گفت: «حتماً امیدوار است که پادشاه بازهم او را برای بردن پیغامی بفرستد.»

دیگری گفت: «بله، حتماً امیدوار است. نه اینکه تا حالا همیشه سر وقت رسیده است! اگر پادشاه پیغامش را به لاک پشتی می‌داد، حتماً لاک پشت زودتر از بادپا می‌رسید.»

دیگری گفت: «دفعه‌ی پیش بادپا درست یک صبح تا ظهر دیر رسید.»

بادپا که دیگر نمی‌توانست ساکت باشد، گفت: «من از هیچ یک از شما آهسته‌تر نمی‌دوم. اگر دفعه‌ی پیش دیر رسیدم، برای این بود که توی راه مجبور شدم که بایستم. آخر پیرمردی از اسب به زمین افتاده بود. اسبش فرار کرده بود. من اسب او را گرفتم. به پیرمرد کمک کردم تا دوباره سوار شود. برای همین هم بود که دیر رسیدم.»

پیک دیگری گفت: «خوب، دفعه‌ی پیش‌تر از آن چرا دیر رسیدی؟»

بادپا گفت: «آخر آن روز هم به پیرزنی کمک کردم. او خیلی بیمار بود. نمی‌توانست باری را که روی سرش گذاشته بود تا خانه‌اش ببرد.»

حرف‌ بادپا که تمام شد، همه‌ی پیک‌ها شروع به خندیدن کردند. باز یکی از آن‌ها گفت: «بادپا، می دانی چیست؟ بهتر است که پادشاه کار دیگری به تو بدهد. تو نمی‌توانی پیک خوبی باشی. پیک‌های پادشاه وقتی که پیغامی را از پادشاه گرفتند، دیگر نه باید گوششان چیزی بشنود و نه چشمشان چیزی ببیند. باید بدوند و بدوند تا به جایی که پادشاه به آن‌ها گفته است برسند.»

دیگری گفت: «این را هم من بگویم. تو امروز بیخود به اینجا آمده‌ای. پادشاه دیگر هیچ وقت تو را به جایی نمی‌فرستد.»

در این وقت دری باز شد. خدمتگزار مخصوص پادشاه از آن بیرون آمد. همه‌ی آن‌ها ساکت شدند. هریک از آن‌ها منتظر بود تا خدمتگزار نام او را به زبان بیاورد. ولی در میان تعجب همه، خدمتگزار گفت: «بادپا، پادشاه می‌خواهند تو را ببینند.»

دل بادپا شروع کرد به لرزیدن. بادپا با خودش گفت: «حتماً پادشاه می‌خواهد برای اینکه دفعه‌ی پیش دیر آمده‌ام، مرا سرزنش کند. لرزان از میان پیک‌ها گذشت. خدمتگزار از سر راه او کنار رفت، بادپا وارد اتاق شد.

پادشاه بادپا را دید، یک دم ساکت او را نگاه کرد. بعد گفت: «بادپا، تو تا حالا چند بار، وقتی که تو را به جایی فرستاده‌ام، دیر رسیده‌ای. تو می‌دانی که پیک‌های من هرگز نباید دیر برسند، تو می‌دانی که تا حالا هرگز هیچ یک از پیک‌های من جز تو، دیر نرسیده است. اگر راستش را بخواهی، من دیگر نباید تو را به جایی بفرستم. ولی در نگاه تو، در وجود تو، چیزی هست که من از آن خوشم می‌آید. می دانم که مادر بیماری داری، می دانم که پدرت مرده است، می‌دانم که سه خواهر کوچک داری، می‌دانم که به پولی که از من می‌گیری خیلی احتیاج داری. نمی‌خواهم کار تو را از تو بگیرم. امروز باز تو باید پیغامی ببری. این نامه را بگیر، آن را برای پسر من که در بیرون شهر است، ببر. او و دوستانش در آن طرف جنگل سبز هستند. اگر وقتی که خورشید به میان آسمان می‌رسد به آنجا نرسی، او را در آنجا پیدا نخواهی کرد. برای اینکه درست در آن وقت او بر اسبش سوار می‌شود تا به پشت کوه بلند برود. من می‌خواهم پیش از آنکه او حرکت کند، این نامه را به او بدهی.»

بادپا نامه را از پادشاه گرفت، از اتاق بیرون آمد. حتی یک دم هم صبر نکرد تا به پیک‌های دیگر نگاهی بکند. یک دم هم صبر نکرد تا با آن‌ها حرفی بزند. دوید و دوید. از قصر دور شد. در کوچه‌های شهر مردم بادپا را که می‌دیدند، می‌گفتند: «کنار بروید! کنار بروید! از سر راه پیک پادشاه کنار بروید!» آن وقت از سر راه او کنار می‌رفتند تا بادپا بتواند زودتر برود و به جایی که پادشاه او را فرستاده است برسد.

بادپا دوید و دوید. از شهر بیرون رفت به جنگل سبز رسید. با خودش گفت: «اگر از جنگل بگذرم، به پسر پادشاه خواهم رسید.» بعد به آسمان نگاه کرد. خورشید هنوز به وسط آسمان نرسیده بود.

بادپا بازهم دوید. در این وقت پرنده‌ی بزرگی دید که بال‌هایش را بازکرده بود ولی روی زمین نشسته بود و پرواز نمی‌کرد. پرنده، هرچه می‌کرد نمی‌توانست پرواز کند.

بادپا تعجب کرد. با خودش گفت: «پس چرا این پرنده پرواز نمی‌کند؟ ولی من نباید به این کارها کاری داشته باشم. من فقط باید بدوم و نامه‌ی پادشاه را برای پسرش ببرم.»

این داستان ادامه دارد

separator line

همچنین بخوانید:
قصه تصویری کوتاه مونزیا و جادوی مزرعه برای کودکان

قصه تصویری کوتاه مونزیا و جادوی مزرعه برای کودکان

مونزیا، ماه کوچولوی دوست‌داشتنی، دلتنگ بهترین دوستش، شینی‌شاین، شده. حالا اون در راه پیدا کردن دوستش، به یک مزرعه میرسه!

 

 منبع خبر

از بین اخبار