خبرگزاری مهر، گروه استانها- مهرداد جشنیپور: گاهی در امتداد دود سیگار پدرش، روزهایی را به نظاره مینشیند که زمان برای او بی مفهوم و مکان ناشناخته بود. ادریس ساخته شده بود که یک جا بند نیاید.
بچگی خود را به یاد میآورد که تابستانها از کله سحر تا دم دمهای ظهر در کوچهها با بچههای محل جنجال به پا میکرد و بعد از ظهرها در چکاچک شرجی و گرما دل به کوچهها میزد تا خانه فقط مامنی باشد برای خوردن ناهار و شامی و خواب شب؛ اما روزگار برای او یک قرار نماند و اکنون خراب، خسته و غمگین در گوشهای کز کرده است. برای او شب و روز یکی است و در تاریکی مطلق جز آه و حسرت، کاری از دستش ساخته نیست.
گاهی آشفته از وهم و خیال به دنبال خود در گذشته میگردد و در ایستگاهی به نام یک چهارشنبه آخر سال به ناگاه ذهنش، روانش و همه چیز درگیر میشود. افکارش نه برای آن شب، بلکه شبها و روزهای متوالی در قلب زمان میایستد و روزگارش را به مانند قدرت بینایی خود سیاه و تار میکند.
پیش از آن حادثه دلخراش، بارها شنیده بود که وقتی آدم تنها میشود، تمام غم دنیا بر وجودش آوار میگردد اما به مانند هزاران حرفی که برایش بازگو میشد تا با آرامش بچگی کند، نوجوانی کند و جوان بماند هرگز باور نکرد که تنهایی چه مصیبتی است.
این روزها ادریس بیش از هر زمان دیگر تنها است و وقتی که با چشمانی نابینا، ترکش خورده از یک بدعت در آئین باستانی چهارشنبه آخر سال، به آخر سال نزدیک میشود و صدای توپ و ترقه گوشش را نوازش میدهد میخواهد با تمام وجود فریاد بزند که من همه زندگی خود را در جهالت و نادانی به آتش کشیدم؛ با چند ترقه و بمب دست ساز به خیال آنکه مرگ برای همسایه است و ترقههای دست ساز چهارشنبه آخر سال برای من آفتی ندارد.
حیران و سرگردان است؛ چندان دل و دماغی برای بیان آنچه بر او گذشت ندارد اما آن چنان همذاتپنداری میکنم و به قول سنایی غزنویی «به درد دل شدم خرسند که جز او نیست دلبندم - به رنج تن شدم راضی که جز او نیست جانانم» که راضی شد برگی از دفتر زندگی خود را ورق بزند و بگوید بوی تلخ باروت چگونه چهارشنبه آخر سال او را در سه سال پیش سوزاند؛ چنان که دیگر چشمش چشمی نمی بیند.
ماجرای ادریس ترقه
میگوید ۲۱ سال سن دارم و امسال سومین سالی است که به این درد ندانم کاری مبتلا هستم. باورم شده بود که دیگر ادریس ترقه هستم. نه در محله خود بلکه کل محلات جنوب شهر بوشهر من را با این اسم صدا میزدند. به نوعی آتش بیار معرکه چهارشنبه آخر سال بودم. از یک ماه قبل آن سفارشات را قبول میکردم. کارم ساخت بمبهای دستی بود که گاهی به اندازه یک نارنجک صدا میداد. گاهی تا ۲ کیلویی هم میساختم و به شکل تحویل درب منزل سفارش میگرفتم.
در سن ۱۴، ۱۵ سالگی پدرم مخالفت شدید داشت و اجازه نمیداد در خانه بمب دستی بسازم، به ناچار به خانه یکی از دوستانم پناه میبردم و ترقهها ر برای یک جنگ تمام عیار در چهارشنبه آخر سال آماده میکردیم. بعدها دیگر زور پدر نرسید و با لج بازی و یکدندگیهای من کوتاه آمد اما میگفت: عاقبت روزی خودت و زندگیات را به آتش خواهی کشاند و من هرگز باور نکردم که چنین و چنان شود.
در دستپاچگی و پریشانی افکارش ادامه میدهد. نزدیک غروب بود به اندازه کافی زرنیخ و اکلیل و سرنج گرفته بودم و میدانستم به چه میزان ترکیب کنم تا بیشترین صدا و انفجار تولید کند. خیلی از بچهها میترسیدند و فقط به من پول میدادند تا برایشان بمب دستی درست کنم. هر چقدر میتوانستم ظرافت به خرج دادم تا صدا در زمان انفجار بیشتر تولید شود غافل از اینکه داشتم با مواد منفجرهای کار میکردم که یک اصطحکاک غیرقابل کنترل میتوانست همه آمارها را بهم بریزد و آخر ریخت.
نارنجکی که جوانی را از تو میگیرد
عاقبت وقتی میخواستم از کارتن نارنجک دستی را بردارم و به مشتری دهم در دستانم ترکید؛ ابتدا سوزش بسیار شدیدی بر قفسه سینه و صورت احساس کردم و تا چند لحظه بر اثر صدای انفجار گوشم هیچ چیز را نمیشنید و دیدگانم در دود نارنجک دستی محو بود. صدای انفجار که با تخریب بخشی از اتاق انباری همراه بود مادر و دو بردارم به همراه همسایهها را با آنجا کشاند. خودم که هوش و حواس نداشتم اما بعدها مادرم به من گفت: بیهوش و غرق خون به گوشهای پرت شده بودم.
تا یک هفته صورتم بانداژ ناشی از سوختگی بود. بعد از ۲ روز متوجه شدم که دقیقاً چه بر سر خودم و آینده ام آوردهام. پزشکان بدون هیچ گونه تعارف و لکنت زبانی به خودم و خانواده ام اعلام کردند که به دلیل پارگی شبکیه و از بین رفتن قرنیهها که ناشی از سوختگی شدید و ضربه محکم تراشههای بمب دستی به چشم بوده دیگر هرگز قادر به دیدن نیستم. آن روزها درد ناشی از پانسمان سوختگی صورت و قفسه سینه و دو دستم که سه انگشت را هم به طور کامل ویران کرده بود به اندازه ندیدن آزارم نمیداد.
پدرم در یکی از شرکتهای صنعتی بوشهر کارگری میکند و هر آنچه داشت و نداشت و قرض کرد و از کمک و همیاری دوستان و صاحب کارش بهره گرفت فقط توانست هزینههای اعمال جراحیهایی که به دلیل گوشتهای اضافه که بر سر و صورت به مانند قارچ، تاولهای سربسته ای زده بودند را پرداخت کند اما نه او و نه پزشکان نتوانستند برای درد بی درمان نابینایی ام کاری کنند.
تا به خود آمدم متوجه شدم که چه بر سرم آمده، اوایل آن چنان ناامید بودم که دیگر زندگی برایم مفهومی نداشت اما کم کم توسط مادرم روحیه کاملاً از دست رفتهام را قدری بازیافته ام. امروز با تمام وجود پشت هر صدایی که انفجاری در آن رخ میدهد می لرزم و به نوجوانها و جوانانی فکر میکنم که ندانم کاریهایشان به مانند آنچه بر من گذشت آنها را نیز زمین گیر کند.
سرنوشتی که باید فیلم شود
با بغض ادامه میدهد: سرگذشت من و امثال من باید فیلمها شود در مدارس و در هر جایی که جوانی خیالی خام در این دایره در سر میپروراند به نمایش درآید تا شاید درس عبرتی شود. از من ترقه بازتر در محلات جنوبی شهر بوشهر پیدا نمیشد اما این است روزگار من. در کنجی نشسته و تاریک تاریک نه بر بخت خودم بلکه بر نادانی خودم رشک می ورزم و کاری از دستم بر نمیآید.
با اطمینان می گویم این مسیر سرنوشتی جز تباهی ندارد. همه چیز را از تو میگیرد از دوستانت تا آینده ات. خیلی خیلی شانس و اقبال با تو همراه شود شاید انفجار ترقه با بیناییات کاری نداشته باشد اما قطع انگشتان دست و سوختگی شدید صورت، تمام طراوت جوانی را پایمال میکند. از من که گذشت اما آنانی که پا در این مسیر میگذارند بداند که عاقبت به خیر نخواهند شد. اگر نابینا نشوند حتماً معلول خواهند شد.
حرفهایش که تمام میشود غمگینتر از هر روز دیگر با قلبی آکنده از درد، ادریس ترقه را در تنهای خود تنهاتر میگذارم و به این میاندیشم که چه کسی ترقه بازی را وارد چهارشنبه آخر سال کرد تا سالانه شاهد مصدوم و مجروح شدن نوجوانان و جوانانی باشیم که در یک سهل انگاری مطلق، همه چیز را از دست میدهند.
صد البته که رسانهها به دلیل اثرگذاری وسیع بر مخاطبان و افکار عمومی، بایستی زمینه ساز فرهنگ نه به ترقه نه به بمب دستی در چهارشنبههای آخر سال باشند که چهارشنبه آخر سال نمادی از شادی و امید به آینده، پیشوازی از عید نوروز و دارای آیینهایی زیبا نزد ایرانیان است.