داستان‌های شنیدنی زائران بارگاه ملکوتی امام رضا (ع)

 داستان‌های شنیدنی زائران بارگاه ملکوتی امام رضا (ع)

  امام(ع) به آنچه در دل‌هاست آگاه است؛داستان‌ها و جملاتی که به ضریح گره می‌خورند و با عنایت علی‌ابن‌موسی‌الرضا(ع) گشوده می‌شوند.داستان‌های حرم،دنیای متفاوتی دارند؛درست مثل آدم‌هایش.آدم‌هایی که تا همین چند دقیقه پیش که پا در صحن بگذارند،آدم دیگری بودند.

به گزارش گروه رسانه‌های خبرگزاری تسنیم، نقل است که یکی از عرفا در حرم امام رضا(ع) این سؤال به ذهنش خطور می‌کند که چگونه امام(ع) حاجت این‌همه زائر را متوجه می‌شوند؟ در عالم مکاشفه به او پاسخش را نشان می‌دهند: «دیدم کنار هر زائر، یک امام رضا(ع) تشریف دارند و حضرت به زائر، خود مستقلاً عنایت دارند.» اینجا در دل خراسان، هر زائری که پا به صحن می‌گذارد، حرف‌هایی برای گفتن دارد. حرف می‌زند و می‌زند و می‌زند. شاید لابه‌لای آن‌ها گلایه‌ای هم بکند؛ اما از صحن که به سمت ضریح می‌آید، انگار زبانش را قفل کرده‌اند و همه آن حرف‌ها که ساعت‌ها برای زدنش فکر کرده بود، گم می‌شوند یا آن‌طور که باید ادا نمی‌شوند. البته فرقی نمی‌کند. امام(ع) به آنچه در دل‌هاست هم آگاه است؛ داستان‌ها و جملاتی که به ضریح گره می‌خورند و با عنایت علی‌ابن‌موسی‌الرضا(ع) گشوده می‌شوند. داستان‌های حرم، دنیای متفاوتی دارند؛ درست مثل آدم‌هایش. آدم‌هایی که تا همین چند دقیقه پیش که پا در صحن و سرای ثامن‌الائمه بگذارند، آدم دیگری بودند. در صفحه اینستاگرامی «اهالی حرم» بخشی از این داستان‌ها که همه در صحن و سرای امام رضا(ع) ثبت شده، آمده است.

باید هم پاش رو قطع کنن
«کسی که میره این‌طور جاها، باید بدیم پاش رو قطع کنن که دیگه نره!» این را دکتر وقتی گفت که دخترش پرسید «میشه از پیاده‌روی اربعین باشه؟» پایش ورم کرده بود و دوبرابر شده بود. دو شب پیش از درد و تب و لرز از خواب پریده بود. تازه از پیاده‌روی اربعین برگشته بود. حاج رسول نزدیک به 70سال سن دارد، وقتی این حرف را شنید، خیلی ناراحت شد. بیرونِ مطب دکتر به دخترش گفت که شنیده حرف دکتر را. اعصابم خرد بود؛ هم به‌خاطر حرف دکتر، هم به‌خاطر پایش. پایش را در یک کفش کرده بود که تا دم چهارراه شهدا ببرندش که یک سلامی به حضرت رضا(ع) بدهد. تا به حضرت سلام داد، حالش دگرگون شد: «یا امام رضا (ع)! راستش من که از خُدامه از شما و امام حسین(ع) طلبکار بشم که شفاعتم رو بکنین، ولی چون دکتره اسم امام حسین(ع) و اربعین رو آورده، نمی‌خوام حرفش بشه. دیگه خودتون می‌دونین.»

قرار می‌شود، آن پا قطع شود. شب قبل از روز عمل، یک پلاستیک می‌کشد دور پا و می‌خوابد. نصف شب احساس می‌کند چیزی توی پایش شروع به حرکت کرده: «مثل آبی که راه خودش را باز می‌کند و جلو می‌رود» صبح که بیدار می‌شود، همسرش می‌گوید «تکون نخور که پلاستیک پاره نشه. پات یک مَن چرک پس داده...» دردش مدام بیشتر می‌شد. این‌قدر که داد می‌کشید. راهی بیمارستان شد اما دکتر چند ساعت دیگر می‌آمد به همین دلیل پیرمرد را به بیمارستانی دیگر می‌برند. در بیمارستان دوم، دکتر بعد از معاینه و دیدن عکس‌های قبلی، سؤال می‌پرسد: «این پا باید قطع می‌شده. چه‌کار کردی از دیروز؟»؛ حاج رسول می‌گوید:«هیچ کار.» دکتر می‌گوید: «به‌هرحال این پا الان دیگه قطع‌کردنی نیست! با دارو خوب میشه.» پیرمرد بعد از 27 روز از بیمارستان مرخص می‌شود. هنوز او دارد با همان پایی که قرار بود قطع شود، راه می‌رود.

2 تومنی که سید ابراهیم را متوجه کرد
5 سالش کامل نشده بود که پدرش از دنیا رفت. زن و بچه ماندند و یک زندگی فقیرانه. از پدر یک خانه سه‌اتاقه مانده بود، در همین خیابان طبرسی نزدیک حرم. یک اتاق شد محل زندگی‌شان، دو اتاق دیگر هم به اجاره رفت برای گذران زندگی. اما مگر کرایه دو اتاق چقدر می‌شد که بتواند شکم چند بچه را سیر کند؟ تلخی و سختی آن روزهای سخت فقر و نداری، حتی حالا که ریش‌هایش سفید هم شده، از یادش نرفته.

«6 کلاس» دبستان را که تمام کرد، راهی حوزه علمیه نواب حوالی حرم شد. گذر عمرش در همین خیابان‌ها و دور و بر حرم گذشت و همین بهانه‌ای برای ارتباط نزدیکش با امام رضا(ع) شد. هر زمان که کارش گره می‌خورد، به حرم می‌آمد و مشکلش حل می‌شد.

در نوجوانی، صبح پنجشنبه یکی از روزها وارد حرم شد. این بار زندگی بد بر او سخت گرفته بود و دیگر یک قران هم ته جیبش نبود. رو به امام کرد: «آقا، خیلی وضعم ناجوره!» همین را گفته و نگفته، یکی از اقوامش را دید که از توی صحن در حال عبور است. تا سید ابراهیم را می‌بیند، دست می‌کند در جیبش و به او دو تومان هدیه می‌دهد. این دو تومان نشانه‌ای شد تا سید ابراهیم یاد بگیرد که قبل از هر اقدامی، خدمت امام رضا(ع) برسد و از ایشان مدد بخواهد.

سید ابراهیم رئیس‌السادات درست مقابل پنجره فولاد صحن گوهرشاد ایستاده بود. می‌گفت: «تمام زندگی‌ام را از کودکی و نوجوانی تا امروز مدیون امام رضا(ع) می‌دانم.» راست می‌گفت. او نزدیک به یک سال است که یک کنج حرم در رواق دارالسلام آرمیده است.

حسن 37ساله با خال‌کوبی
اهل هر خلافی بود؛ «دعوا، خفت‌گیری، جابه‌جایی اسلحه». عشقِ موتور و ماشین بود و رفقا، ماشین و موتورشان را می‌دادند تا جاسازِ مشروبشان را این‌وروآن‌ور ببرد. کم‌کم عشق دعوا شد. بعد پای قمه و شمشیر و شوکر و اسپری فلفل آمد وسط. کمتر از یک سال به جابه‌جایی اسلحه هم رسید. شهرشان آن‌قدر کوچک بود که نشود جلوی حرف مردم را گرفت. پدرش هم از مردم شنیده بود که پسرش چه‌ها که نمی‌کند. بالاخره یک روز دلش را به دریا زد و پرسید که «راسته می‌گن فلان خلاف رو می‌کنی؟» پسر می‌گوید دروغه اما پدر باور نمی‌کند. پدر یک روز به حسن می‌گوید: «اگه می‌خوای به من ثابت کنی که کافر نیستی، همین اربعین بلند شو برو کربلا.» حسن با برادرش و رفیق برادرش راهی اربعین می‌شود. «مست نشستم توی اتوبوس و راه افتادیم طرف تهران» از فرودگاه راهی نجف شدند؛ اما حسن به‌جای کربلا، دنبال الواتی بود و سر از حلّه درآورد تا خودش را به مشروب برساند. به کربلا هم رفت اما برخلاف همه که اشک و ناله داشتند، او فقط به تبرئه خودش پیش پدر فکر می‌کرد و حواسش به حرمتی که شکانده، نبود.

یک هفته بعد از بازگشت از اربعین، با یکی از رفقایش، بساطی برپا می‌کنند. نیمه‌شب مست لایعقل به سمت خانه برمی‌گردند. در مسیر برگشت، عده‌ای با طعمه کردن یک زن، قصد خفت‌کردنشان را می‌کنند. خفت‌گیری تبدیل به یک بزن‌بزن حسابی می‌شود و حسن قمه می‌کشد. چهار روز بعد بازداشتش می‌کنند. شاکی ادعای سرقت و تجاوز کرده بود. روی پرونده نوشتند «اتهام آدم‌ربایی». دردسر شروع شد.

تا پیش‌ازاین ماجرا، حسن 13 پرونده دعوا و... داشت اما کارش به بازداشت هم نکشیده بود، ولی انگار یک‌دفعه ورق برگشته بود. در دادگاه، شاکی از تجاوز و سرقت گفت. آن‌قدر پرونده بزرگ بود که قاضی خواستار وثیقه 2 میلیاردی شد. حسن فهمیده بود که این تو بمیری از آن تو بمیری‌ها نیست. احتمالاً 15 تا 25 سال زندان روی شاخش بود. در کش‌وقوس دادگاه، رو به خدا می‌کند «اگه این ماجرا حل بشه، کلاً خلاف رو می‌ذارم کنار.»

جلسه بعدی دادگاه فرامی‌رسد. پزشک‌قانونی ادعای تجاوز را رد می‌کند. سپس ادعای سرقت رد می‌شود و در نهایت رأی دادگاه به‌طرف حسن برمی‌گردد و او بعد از 40 روز، رنگ آزادی را می‌بیند. پرونده که بسته می‌شود، حسن، بدون اینکه کسی را خبردار کند، دست زنش را می‌گیرد و راهی مشهد می‌شود. می‌گوید: «حالا هم چهار سالی می‌شود که دور رفقا و خلاف‌ها را خط کشیده‌ام و صبح تا شب سر کارم.»

برای کبری
یک قاب عکس پنج‌نفره در صحن کهنه یا همان انقلاب. قرار بود این قاب، 6 نفره بسته شود اما امان از دست روزگار. کبری، مثل این 5 نفر، از اول سال سر زمین‌های برنج کارگری می‌کرد و بعد می‌رفت کارگری باغ‌های هلو و مرکبات. هفت صبح سر باغ‌ها بود، تا سه بعدازظهر. هشت ساعت میوه بسته‌بندی می‌کرد و روزی 400هزار تومان دستمزد می‌گرفت.

به دل همه‌شان می‌افتد بیایند زیارت آقا امام رضا (ع). کاروانی پیدا می‌کنند. نفری 3 میلیون تومان. برایشان پول زیادی بود. صاحب کاروان را راضی می‌کنند که با کاروانِ اوایل آذر بیایند و هزینه را تا عید در 3 قسط بپردازند. یک گرفتاری سفرشان را یک ماه عقب می‌اندازد. قرار می‌شود دی‌ماه بیایند که سرکارگرشان مخالفت می‌کند: «حالا کارمون زیاده.»

اواخر دی‌ماه کبری سرما می‌خورد و ریه‌هایش درگیر می‌شود. کارش به بیمارستان می‌کشد و 18 روز بستری می‌شود. دوستانش منتظر ترخیصش می‌شوند تا دستش را بگیرند و بیایند مشهد، ولی یک‌دفعه خبر می‌رسد که حالش بد شده و تمام کرده...

مراسم ختم کبری که تمام می‌شود، دوستانش غصه‌دار، راهی مشهد می‌شوند. چند روز مانده به سفر، یکی‌شان خواب می‌بیند شش‌نفری توی حرمند. کبری هم کنارشان دارد سلام می‌دهد تا بروند پابوس آقا.

رسم کفتر نذری
بینشان رسم است که کفترِ نذری بفرستند مشهد. خیلی‌هایشان این‌طوری نذر می‌کنند. هر کسی بخواهد بیاید مشهد، دو تا کفتر می‌دهند دستش: «خودمون طلبیده نشدیم، لااقل کفترمون رو ببرین» مرتضی از رضا نپرسیده بود که برای چه نذر کرده. فقط خبر داشت که دارد زن می‌گیرد. وقتی از روستای «حسین‌آباد آخوند» شهرستان زرند کرمان می‌خواست راه بیفتد به سمت مشهد، رضا 3 تا کفر برایش آورد که توی صحن آزاد کند.

هدیه روز زن؛ کربلا
روزهایی بود که به خودکشی هم فکر می‌کرد ولی به‌خاطر پدر و مادرش اقدامی نمی‌کرد. از سال‌ها قبل تنها زندگی می‌کرد. سه روز به «روز زن» مانده بود و او درست این‌طور وقت‌ها که شادی مردم را می‌دید، حالش بدتر می‌شد. قبل‌تر مجالس ذکر و مراقبه و گروه‌های دف‌زنی می‌رفت. کار حسابداری را در یک کارخانه رها کرد و بوتیک زد. ابتدا مدل لباسِ بوتیک خودش شد و بعدتر مدل بعضی فروشگاه‌های تهران. کاروبار خوب بود اما جلسات عرفانی، حالش را خوب نمی‌کرد. زندگی‌اش شده بود هر شب مهمانی رفتن، اما صبح با کوله‌بار دل‌شوره و تنش از خواب بیدار می‌شد.

دی‌ماه دو سال پیش باحال خیلی بد از مزار شیخ ابوالحسن راه افتاد طرف خانه و تمام طول مسیر را گریه کرد. آن شب، خواب عجیبی دید. در خواب مثل یک موجود خیلی کوچک مقابل یک درِ چوبی خیلی بلند که از زمین تا آسمان امتداد داشت ایستاده بود. می‌خواست نزدیک برود و در را باز کند، ولی یک سطح شیشه‌ای بین او و آن در فاصله انداخته بود.

صبح ساعت ده و نیم از خواب بیدار می‌شود و می‌بیند چند باری گوشی‌اش زنگ‌خورده؛ سه تماس بی‌پاسخ از آدمی که سال‌ها قبل توی کارخانه‌اش کار کرده بود. با او تماس می‌گیرد. مهندس خواب شب گذشته‌اش را تعریف می‌کند: «چهره شما رو توی خواب نشونم دادن و گفتن بهتون بگم: هدیه روز زن شما اینه که برید کربلا.»

این عین چیزی بود که همان روزها لابه‌لای غرزدن‌هایش به خدا گفته بود: «باز روز زن میاد و من نه هدیه‌ای از کسی می‌گیرم و...» مهندس دوباره گفت: «به من گفتن که بهتون بگم این هدیه روز زن شماست.»

آن خواب‌ها و تماس مهندس او را به سمتی کشاند که بیفتد دنبال تور کربلا. سفر از نجف شروع شد. مسجد کوفه شروع دگرگونی حالش بود. وارد مسجد کوفه که شد، آن در بلند تا عرش کشیده شده را آنجا دید: «دقیقاً همان در بود و شیشه مقابلش» در کربلا و در حرم حضرت ابوالفضل(ع) از شرم نمی‌تواند سرش را بالا بیاورد. نیرویی نمی‌گذاشت در حرم بماند. به هم‌سفرها می‌گوید: «من نمی‌تونم اینجا بمونم...» بیرون می‌رود و این شروع 7 ساعت پرسه‌زدن در کوچه‌ها بدون کفش است. ساعت چهار و نیم صبح بود که خودش را مقابل هتل پیدا می‌کند.

از سفر که برمی‌گردد، بوتیک را جمع و مدلینگ را تعطیل می‌کند و برمی‌گردد سر همان حسابداری توی کارخانه. نماز و روزه هم جای مراقبه‌ها و مجلس‌ها را می‌گیرد. آن خواب‌ها، آن هدیه روز زن، آن سفر و آن تجربه عجیب، همه زندگی‌اش را زیرورو کرد.

خونه مال زائرای امام رضاست
علی‌اصغر و زنش در فکرشان خرید یک خانه در مشهد بود. خانمش با خودش می‌گفت: «یعنی میشه امام رضا(ع) یک خونه بهمون بده که هم خودمون بیشتر بیایم، هم کلیدش رو بدیم به زائرهاش؟» دنبال خانه جمع‌وجور و ارزان بودند، ولی مشکل این بود که به‌اندازه همان هم پول نداشتند. همه دارایی‌شان یک پژو 206 قراضه بود. یکبار در برگشت از زیارت و در پارکینگ حرم، علی‌اصغر یک زن و شوهر و دو تا بچه‌شان را می‌بیند؛ زن و بچه کوچک توی ماشین و مرد و بچه بزرگ‌تر لای ماشین‌ها خوابیدند. حالش بد می‌شود. رو به گنبد حضرت رضا(ع) می‌کند: «میشه ما رو توی مشهد صاحب‌خونه کنی که لااقل کمک کنیم زائرت اینجا روی زمین نخوابه؟» یک دقیقه بعد، موقع دادن قبض خروج پارکینگ، تلفنش زنگ می‌خورد. یکی از بنگاهی‌های بلوار طبرسی پشت خط است: «همین چند دقیقه پیش یک نفر اومده برای فروش. بیاین خونه‌اش رو ببینین.» علی‌اصغر بدون هیچ پولی خانه را به قیمت 15 میلیون می‌خرد. آن‌قدر بی‌پول بود که بیعانه را هم از پسرعمه‌اش قرض می‌کند. وقتی به هرش برمی‌گردد، آن 206 و طلاها را می‌فروشد و خانه را تحویل می‌گیرد تا پاتوق زائرهای حرم امام رضا(ع) شود. چند وقت پیش، علی‌اصغر به فکرش می‌رسد که خانه را برای دامادی پسرش بفروشد. به همسرش می‌گوید «دست و بالمون خیلی خالیه. اگه صلاح بدونی، خونه مشهد رو بفروشیم و بزنیم به یک زخمی...» همسرش مخالفت می‌کند: «اون خونه دیگه مال من و تو نیست، مال زائرهای امام رضاست.»

یه بار دیگه فرصت می‌دم
مریم هفت سال و نیم پیش موقع خوابِ همسرش، دو سه صفحه نامه نوشت و گذاشت بالای سرش. توی نامه کلی درباره زندگی‌شان نوشته بود و از اینکه چقدر سختی‌کشیده تا به هم برسند. آخرش نوشت: «من دیگه صبرم تموم شده و می‌دونم که تو نمی‌خوای درست بشی» چمدان را از لباس و اسباب‌بازی پر کرد. زنگ زد ترمینال. دو تا بلیت برای خودش و پسر دوساله‌اش گرفت و بدون اینکه به کسی خبر بدهد، از خانه زد بیرون...

مریم از همان اوایل فهمیده بود که شوهرش تفننی مواد مصرف می‌کند و بعدتر هم اعتیادش شدیدتر شد. او اصلاً نمی‌دانست چرا می‌رود مشهد. انگار تصمیم آدمی بود که هیچ راهی پیش پایش نیست و هیچ پناهی ندارد. با خود گفته بود که «می‌روم حرم و با امام رضا(ع) صحبت می‌کنم. بعد هر چه که گفت، انجام می‌دهم. اگر گفت برگرد خانه‌ات، برمی‌گردم. اگر نه قیدش را می‌زنم.»

به مشهد که رسید، همه‌جا دنبال نشانه‌ای می‌گشت که پاسخ سؤالش را بفهمد. از جلوی ترمینال ماشین گرفت تا حرم و صاف رفت نشست نزدیک سقاخانه. بهانه‌گیری‌های بچه و پیام‌های خانواده ساعت‌به‌ساعت بیشتر می‌شد و لحن پیام‌های حامد همسرش تندتر و تندتر.

نشست روبه‌روی گنبد و شروع به درد دل با امام رضا(ع) کرد: «الان من هم درست مثل خودت غریبم...» حس می‌کرد هیچ پناهی ندارد: «الان انتظار دارم حال من رو بفهمی... تو که اومدی اینجا لابد دوستی داشتی، آشنایی داشتی... لابد دلت می‌خواسته اینجا بمونی، ولی من دلم نمی‌خواد همیشه اینجا بمونم. می‌خوام تکلیف من رو معلوم کنی.»

از صبح تا بعدازظهر همان جا نشست و از امام رضا(ع) خواست که راه را نشانش بدهد. ساعت دو بعدازظهر نزدیک ضریح، کلی گریه کرد. مدام به امام رضا(ع) می‌گفت: «اگه قراره دوباره برگردم توی اون خونه، آبروم رو حفظ کن. نذار روسیاه بشم.» می‌گفت و گریه می‌کرد. تا اینکه شنید یکی از پشت سر می‌گوید «مریم!» سرش را که برگرداند، اقوام شوهرش را دید.
یک روز بعد، برادرشوهر و جاری‌اش راضی‌اش می‌کنند برگردند ساری. توی راه همین‌طور سبک‌وسنگین می‌کرد پیش خودش. تا جایی که حس کرد، پاسخش را گرفته. حس کرد باید یک فرصت دیگر به حامد و زندگی‌اش بدهد.

به ساری که رسید، به خانه پدرش رفت. حامد و خانواده‌اش رفتند پی‌اش ولی باز هر چه که پرسیدند، دلش نیامد از اعتیادش بگوید. بهانه‌های دیگری آورد. وقتی داشت به خانه برمی‌گشت، به امام رضا(ع) گفت: «یک‌بار دیگه بهش فرصت می‌دم. اگه از این کار دست برداشت که هیچ. اگر نه همه‌چی تموم»

یکی دو ماه بعدِ از بازگشت مریم از مشهد شوهرش، رفت برای ترک. دوره ترک 28 روز بود. شانزدهمین روز رئیس مرکز اسمش را صدا زد. گفت: «می‌تونی بری خونه‌ات!» حامد پرسید: «مگه نباید 28 روز بمونم؟» جواب شنید: «ببین حامد جان، تو دیگه مواد نمی‌زنی.» حامد حالا بیشتر از هفت سال و ده روز است که پاکی دارد.

رادیو کی از امام رضا می‌خواند؟
اگر کسی می‌فهمید، شاید اعدامشان می‌کردند. برای همین، پنهانی رادیو گوش می‌کردند. رادیو را می‌گذاشتند روی موج ایران تا ببینند کِی از امام رضا(ع) می‌خواند. موجی بود که به عربی از ایران پخش می‌شد؛ مداحی‌های ملا باسم و ملا جلیل. عاشورا و تاسوعا هم تا نصفه‌شب بیدار می‌ماندند تا دور از چشم بقیه بنشینند پای رادیو. چون اگر کسی بو می‌برد و خبرش می‌رسید به حکومت، بدبختشان می‌کردند. تا سقوط صدام همین وضع بود. آرزو به دلش مانده بود که مشهد را ببیند. تا صدام سقوط کرد، خودشان را جمع‌وجور کردند که یک سفر بیایند ایران. آن سفر شد سال 2005. کاظم محسن با همسر و دو تا از بچه‌هایش آمدند: «عمر پدر و مادرم ولی قد نداد که مشهد را ببینند. آرزویشان بود که بیایند، ولی قبلِ سقوط صدام از دنیا رفتند.» خودش هم نمی‌دانست مشهد را می‌بیند یا نه؟ شاید مثل پدرش می‌شد. برای همین نیت کرد هر وقت می‌تواند، بیاید. با این سفر شده پنج بار. هر بار هم به یاد پدر و مادرش، در حرم نماز خوانده است.

مادرم گفت دستت رو بده
سال 93 رفت که چهار ماه مکه و مدینه بماند. با دوستانش ویزای 15 روزه می‌گرفتند و تا زمانی که دستگیر نمی‌شدند، می‌ماندند. ماه رمضانِ رفتند تا چهار ماه بعد، بعدِ حج واجب برگردند. ولی همان 10، 15روز که گذشت حس کرد دلش بدجور برای مادرش تنگ شده. از سفر برگشت پیش مادرش، ولی همین که به ایران رسید شب و روز، کارش شد گریه کردن. با خودش می‌گفت این چه کاری بود که من کردم؟!

نیت کرد سال بعد دوباره برود و بماند. رمضانِ بعد دوباره رفت و چهار ماه ماند. به ذی‌الحجه رسید. مُحرِم شد، طواف کرد؛ عرفات، مشعر، قربانی و حلق و... همه مراحل حج گذشت و رسید به منا. اعمال را انجام داد. در خیابان 204 کم‌کم فشار جمعیت شروع شد. عبدالقادر فهمید گیر افتاده است. هیچ راه دررویی هم نبود. خبر دادند درهای جلو را بسته‌اند. گرمای بیش از پنجاه درجه، خستگی زیاد... خیلی نمی‌شد تحمل کرد. حاجی‌ها یکی‌یکی شروع کردند به افتادن. یک‌جا او هم دیگر نفهمید چه شد.

توی حال بیهوشی، زیر فشار دست و پاها، یک‌لحظه حس کرد صدای مادرش را شنید: «دست تو بده.» دستش را بالا آورد... حس کرد که او را از لای جنازه‌ها کشید بیرون. بلند که شد، نگاهی به اطراف کرد. تا چشم کار می‌کرد، آدم‌ها افتاده‌ بودند روی‌هم. دوروبرش را نگاه کرد. هیچ خبری از مادرش نبود.

غذای تبرکی خواستم، ندادن
محمدعلی برگه‌های آزمایش را که نشانِ دکتر داد، گفت: «توی بدنت عفونت هست؛ یک عفونت خاص!» پرسید: «کارت چیه؟» جواب شنید: «مین خنثی می‌کنم!» آزمایش بعدی را که دکتر دید، چاره را در شیمی‌درمانی دید: «اگه فوری شیمی‌درمانی بشی، احتمال زنده‌موندنت بیشتره و می‌تونی بقیه عمرت رو با یک کپسول اکسیژن سر کنی.» یک برگه هم نوشت که بدون فوتِ وقت برود تهران و شیمی‌درمانی را شروع کند. از سه چهار ماه قبل، نمی‌توانست درست غذا بخورد. انگار معده‌اش قبول نمی‌کرد. آن روز برگه اعزام به تهران را که می‌گیرد، صاف می‌رود به حرم. توی حرم، بوی غذاهای مهمان‌سرا به مشامش می‌خورد. می‌رود جلوی در مهمان‌سرا. به خادم هر چه می‌گوید، غذا و حتی یک‌تکه نان هم نمی‌دهد. خادم می‌گوید: «دست من نیست که بدهم.» محمدعلی می‌پرسد: «پس دست کیه؟!»؛ می‌شنود «دست حضرت!» این را که می‌شنود، به خودش می‌آید: «خود حضرت رضا(ع) اینجاست، اون‌وقت تو از خادمش غذا می‌خوای؟»

برمی‌گردد و می‌آید روبه‌روی پنجره فولاد: «آقاجان! یک‌کم غذای تبرکی خواستم. بهم ندادن...» آن روز غذای حضرتی گیرش نمی‌آید و برمی‌گردد خانه. بعد هم برای اولین نوبت شیمی‌درمانی راهی تهران می‌شود. صبحِ روز بعد، پیگیر کارهای درمان است که همسرش تماس می‌گیرد. جواب که می‌دهد، همسرش یک‌بند گریه می‌کند. فکر می‌کند شاید برای بچه‌شان اتفاقی افتاده. بعد یک دقیقه که گریه‌اش بند می‌آید، ماجرا را تعریف می‌کند: «الان یک نفر با لباس خادمی برات غذای حرم آورد و گفت: ایشالله که شفا بگیرن.»

محمدعلی به همسرش می‌گوید غذا را در یخچال بگذارد تا او برگردد. بعد از شیمی‌درمانی برمی‌گردد مشهد. به‌محض اینکه به خانه می‌رسد، می‌خواهد غذا را گرم کنند. می‌خواهد یک قاشق به نیت شفا بخورد. بیشتر هم نمی‌توانست بخورد چون معده‌اش قبول نمی‌کرد. یک قاشق می‌خورد و منتظر می‌ماند تا حالش خراب شود. ولی نمی‌شود. قاشق بعد. قاشق بعد ولی خبری از حال بد نیست. گذشت تا بعدِ دو هفته که باز باید می‌رفت تهران. در این دو هفته وضع غذاخوردنش عادی شده بود. دکتر، بعدِ دیدن آزمایش‌های تازه، گفت: «این نتیجه‌ها اشتباه شده. من یک آزمایش مجدد می‌نویسم.» محمدعلی چیزی نگفت. آزمایش را گرفت و با نتیجه جدید به مطب رفت. ولی دکتر این بار هم گفت: «یعنی چی؟ این جواب آزمایش هم اشتباهه!» این دفعه گفتم: «نه آقای دکتر، اشتباه نشده. من شفام رو از امام رضا(ع) گرفتم.» و جریان را برایش تعریف کرد. گفت: «اگه این نتیجه‌ها درست باشه، نه شیمی‌درمانی، نه پرتودرمانی، به هیچ‌کدوم احتیاجی نداری.» البته توصیه کرد شیمی‌درمانی را ادامه بدهد.

چند وقت بعد ماجرای آن خادم و غذای حضرتی را فهمید. انگار همان روز و ساعتی که محمدعلی روبه‌روی پنجره فولاد، از خود حضرت رضا(ع) غذا خواسته بود، صاحب‌خانه‌شان پیش یکی از آشناهایش صحبت از مریضی او به میان آورده بود. آن طرف هم گفته: «من فردا شیفت خادمی حرم دارم. غذام رو نمی‌خورم و میارم در خونه مستأجرتون. ان‌شاءالله که شفا بگیره.»

منبع: فرهیختگان

انتهای پیام/

 

 منبع خبر

از بین اخبار